شماره ۱۱۰۵ | ۱۳۹۶ پنج شنبه ۳۱ فروردين
صفحه را ببند
درباره سهراب سپهری، در کنار جدل با شاملو
وسیع و سربه‌زیر و سخت

|  حسین پارسا  |

«یکی‌مان از مرحله پرت است»  
(احمد شاملو، درباره سهراب سپهری)

معدود هنرمندانی در تاریخ معاصر ما به جایگاهی رسیده‌اند که در بود و نبودشان جدل بیافرینند و خود بَری از هر حرف و حدیث باشند. چه آن‌که وقتی هنرمند خلق می‌کند، دیده می‌شود و لاجرم در معرض قضاوت قرار می‌گیرد. گاه این قضاوت از افکار عمومی است که خوب را می‌پسندد و بد را فراموش می‌کند، اما نقد منتقد و کاربلد، برنده‌تر و بی‌رحم‌تر است و چالش می‌آفریند. یکی از اندک هنرمندان اینچنینی، که در طی 50‌سال بسیاری را به ستایش و تمجید واداشته و بعضی را به نقد و غضب، سهراب سپهری است. شاعر و نقاش و عکاس کاشانی که در همه سال‌هایی که نیست بیشتر از زمان حیات مورد توجه قرار گرفت و قضاوت شد. قضاوت تاریخ اما اگرچه معتدل است و همه جانبه، اما دشواری روبه‌روشدن با قضاوت بزرگانی است که خود نام و نشانی داشتند و در کلام، صریح و در قلم تند بودند. اینچنین بود که جدل شاملو و بسیاری از روشنفکران با دنیای سپهری و دفاع فروغ از دوست قدیمی خود، همچنان پابرجاست و این راز ماندگاری سپهری است، فراتر از روزگار خود و تا امروز.
نادیده‌گرفتن سهراب سپهری، در زمانه‌ای که در عصر زوال هنرمندان بزرگ سیر می‌کنیم، کاری بیهوده است. هر چند شاملو یقین داشت که سپهری در بیراهه است و اخوان شعر و نگاهش به دنیا را بیش‌ازحد «نازکانه» می‌دید، اما بازهم نمی‌توان از او به‌راحتی گذر کرد و با زبان روشنفکران بعد از کودتای 28مرداد او را تکذیب کرد. چه آن‌که سپهری دنیایی دارد که تحلیل آن به‌وضوح دشوار است؛ درواقع با هنرمندی طرف هستیم که کاراکتر هنری مشخصی ندارد و درهم‌تنیدگی‌های روحی‌اش باعث شده که برای ارضای آنها، نقاشی بکشد، شعر بگوید و عکس بگیرد. این موضوع از آن‌جا مهم است که فراموش نکنیم چرا شاملو، قدرتمند در کلام و بی‌رحم در نقد، سپهری را انتخاب می‌کند که درباره‌اش حرف بزند و نمی‌تواند نادیده‌اش بگیرد. چون  شاعر کاشانی تنها یک شاعر نیست و توانسته در جامعه هنری و روشنفکری دهه‌های 40 و 50 ایران فضایی را خلق کند که کارش اگرچه نه مستقیم، ولی بی‌اعتنایی به دنیایی است که عموم شاعرانش در هوایی چپ خلق کرده‌اند و روی کاغذ، سر ستیز با وضع موجود دارند.

شعر سبز و زبان نرم

سپهري در يكي از بزرگترين و زيباترين باغ‌هاي كاشان متولد شد و قسمت زیادی از زندگی کوتاهش را در این باغ گذراند. اگر بپذیریم این ایده فروید را که شخصیت هر فرد در بزرگسالی ناشی از تجربیات و احساسات کودکی‌اش است، قابل درک خواهد بود که چنین طبع لطیفی، در همان زمانه‌ای که شاملو دشنه در دیس می‌بیند و از مرگ قناری حرف می‌زند، چگونه شکل گرفته است. سهراب سپهري در 23سالگی نخستين مجموعه شعر خود به نام «مرگ رنگ» را منتشر كرد. این کتاب 23شعر داشت که به وضوح نیمایی سروده شده بودند. اگرچه در آن روزگار تاثیرپذیری از نیما، ناگزیر همه شاعران جوان بود، اما سپهری در نیما نماند و بعدها متاثر از فروغ شد. دهه 40 اوج کار سپهری در شعر بود، آن‌جا که در 10‌سال 6 کتاب چاپ کرد که درواقع هسته اصلی شخصیتی او را نشان می‌داد: وسیع و تنها و سربه زیر و سخت.
سپهری در آن سال‌ها مفهوم «حجم سبز» را خلق کرد. عنوانی که نام آخرین کتاب او در دهه 40 خورشیدی بود و درواقع فضایی انتزاعی را نشان می‌داد که از ذهن سپهری ناشی می‌شد. ذهنی آغشته به انگیزه‌های انسانی برای نگاه به زندگی، طبیعت‌گرایی شرقی و تنهایی. مفهوم حجم سبز تا همیشه با شخصیت سپهری همراه شد، در شعر او موج می‌زد و در نقاشی‌اش ظهور می‌کرد. حضور همزمان رنگ‌هاي خاكستري و نخودي آثار او را با ديگران متمايز کرده بود و بيش از آن، نشان از شخصيتي مي‌داد كه عميقا يگانه بود. سبكي كه او در پيش گرفت خلق مكاشفه‌هايي عاشقانه با زباني انتزاعي بود که سال‌ها بعد از مرگ، ارزش و اعتبار آنان بیش از قبل دریافت شد.

قله شعر نو

در برابر چنین منتقدان بزرگی، سپهری اما مدافعان خوبی هم داشت و دارد. شاملو می‌گفت شعر سپهري، تحت تأثير فروغ بود، اگرچه فروغ عصيانگري‌هاي زنانه خود را داشت، در حالي كه سهراب در حجم سبز خود غرق بود كه به قول اخوان، پيام اجتماعي شعر را اصلا به حساب نمي‌آورد. فروغ ولي همواره از دوست قديمي خود دفاع مي‌كرد: «سپهري با همه فرق دارد. دنياي فكري و حسي او براي من جالب‌ترين دنياهاست. او از شهر و زمان و مردم خاصي صحبت نمي‌كند. او از انسان و زندگي حرف مي‌زند و به همين دليل وسيع است. اگر تمام نيروهايش را صرف شعر مي‌كرد آن‌وقت مي‌ديديد كه به كجا خوهد رسيد».
از شعرای حاضر شاید بزرگترین مدافع سپهری، شمس لنگرودی باشد. این شاعر، سهراب را قله شعر نو می‌داند: «سهراب سپهری توانسته است علیرغم همه انتقادهای غیرهنری با ایستادگی، صبر و هوشیاری به قله شعر نو دست یابد. در جامعه‌ای که نقد هنر بستگی مستقیم به ناتوانی و توانایی‌های غیرهنری خالق اثر هنری دارد، لازمه ایستادگی و دوام در برابر تخطئه‌ها و تنگ‌نظری‌ها و بی‌اعتنایی‌ها، فقط خلق آثاری نیرومند است و سپهری از چنین قدرت مسحورکننده‌ای برخوردار بود.»

منتقدان به صف می‌شوند

اما سپهری جز شاملو منتقدان دیگری هم داشت، همچون مهدی اخوان ثالت. برای شاعر مشهدی، دلباخته ایدئولوژی فرهنگی- تاریخی خراسان، جایی برای این سطح از لطافت وجود نداشت، آن‌هم در روزگار تباهی. اخوان معتقد بود نقاشي‌هاي سهراب از شعرهايش بهتر است: «از كل كارهاي سپهري در اين 8كتاب، چهار پنج شعرش بدك نيست، بسيار نازكانه و لطيف است. فقط اين چند شعر اخير است كه مي‌تواند پيامي ابلاغ كند. در اشعار قبلي‌اش بيهوده به آن‌طرف و اين‌طرف مي‌گشت ولي چون اصالتا نجيب بود دوباره به‌جاي اول خود برمي‌گشت، متاسفانه اجل مهلتش نداد كه بيشتر كار كند.» محل نقد دقیقا همین بود و هست که اخوان می‌گفت: «شعر باید پیام داشته باشد» و این پارادایم برای سپهری که نگاه عارفانه‌ای به هستی داشت، قطعا بی‌معنی بود. در ساده‌ترین اشعار سهراب، آن‌جا که از گل‌نکردن آب حرف می‌زد، برخلاف تفاسیر مدرسه‌ای، رویکردی عرفانی به زندگی داشت و این نمی‌توانست آن پیامی باشد که اخوان دوست می‌داشت.
برای شاعر همواره خوشایند خواهد بود که آثارش نقد محتوایی شوند و فضای شعری او به باد انتقاد گرفته شود، اما وقتی نقد بر فرم و شکل کار هم باشد، باید که بیشتر ایستاد و تامل کرد. وقتی شعر سپهری توسط شاملو و اخوان نقد می‌شد، حرف از فضا و ذهنیت و پیام بود، اما در مراحلی فراتر و سال‌ها بعد، فرم شعر او هم زیر ذره‌بین رفت و ضعیف پنداشته شد. محمدرضا شفیعی‌کدکنی از کسانی بود که سبک و ساخت شعر سهراب را به باد انتقاد گرفت: «شعر او در کل زنجیره‌ای است از مصراع‌های مستقل که عامل وزن، بدون قافیه آنها را به هم پیوند می‌دهد و به‌ندرت دارای ساخت شعری (Structure) است... به همین مناسبت دورترین کس است از نیما و اخوان و شاملو... و به نظرم می‌توان گفت نوعی شعر سبک هندی جدید است که مجازهای زبانی بیشترین سهم را در ایجاد آن دارند... سپهری تمام عمرش بیش از آن‌که صرف شعر گفتن شود، صرف کوشیدن در راه رسیدن به سبک شعری شد و با «صدای پای آب» به سبک شعری موفقی رسید و همان سبک در «ما هیچ ما نگاه» بلای جان او شد و مشتش را در برابر خواننده هوشیار باز کرد».
نقدها اما به این‌جا ختم نشد. رضا براهنی یکی دیگر از منتقدان سهراب او را به پشت‌کردن به جهان متهم کرد: «ما باید شاعر این دنیای آشفته به‌هم‌ریخته باشیم. پشت‌کردن به این دنیا کار درستی نیست و متاسفانه سپهری به این دنیای آشفته پشت کرده است. در یکی از شعرهایش به نام مسافر، سپهری از بادهای همواره خواسته است که «حضورِ هیچِ ملایم» را به او نشان بدهند. ولی این جهان آنچنان به خباثت آلوده است که هرگز نمی‌توان حضور هیچِ ملایم را به سپهری نشان داد... موقعی که جهان بدل به چیزی خفقان‌آور شده است و دوسوم دنیا گرسنه است و ملتی ساده‌لوح جهانی را به مسلسل بسته است، هیچِ ملایم به چه درد من و امثال من می‌خورد؟»

رنگ سفر در نقش و تلفیق

در کنار شعر و رنگ، سفر؛ معشوق دیگر سپهری بود. او قویا به فرهنگ مشرق‌زمين علاقه داشت و به هندوستان، پاكستان، افغانستان، ژاپن و چين سفر کرد. مدتي در ژاپن زندگي كرد و حكاكي روي چوب را فرا گرفت. بعد از راه زميني به پاريس و لندن رفت. در این سفرها بود که سهراب سپهری نهایی، آنچه امروز ما می‌شناسیم و از آثارش پیداست، شکل گرفت و کم‌همتا شد. سیمین دانشور، همکار قدیمی سهراب در اداره هنرهای زیبا درباره او و تأثیر سفر بر روحیاتش می‌گفت: «سهراب طبعی شهودی داشت و این طبع بي‌اين‌كه او را متوجه گنجينه گسترده عرفان ايران بكند، به خاور دور و ژاپن كشاند. رهاورد اين سفر هم در نقاشي و هم در شعر او اثر گذاشت. برايم گفت كه نقاشي‌هاي پيروان فرقه «ذن بوديسم» را ديده و ترجمه شعرهايش را به فرانسه خوانده... البته طبيعي است كه بايد در ابتدا كار سهراب هنر غربي باشد، اما بعد به‌نظر من تلفيقي كرد ميان هنر شرق و غرب و با الهام‌گرفتن از محيط پيرامونش يعني ايران و زادگاه كويري‌اش كاشان.» این ویژگی که نقاشی‌های سپهری در عین دارابودن عناصر و مفاهیم غربی و شرقی، ایرانی هستند و مفهومی غریبه را بسط نمی‌دهند، مدتی انگیزه نقد بسیاری از بزرگان نقاشی بود. پاسخ آنها را آیدین آغداشلو این‌گونه می‌داد: «مي‌دانم كار شعر و نقاشي سپهري چقدر خالص ايراني است. با دوستداران سينه‌چاك آثارش مخالفتي ندارم، مخصوصا كه دوستدار آثار او بودن رسم روز است. اما مي‌دانم به آب و خاكش تعلق داشت و سعي كرد تصويرگر اين سرزمين باشد. نيازي نيافت ابروهاي كماني و بته جقه نقاشي كند تا كارش ملي و محلي‌نما شود. آن ديوارهاي نرم و كاهگلي و آن خاك مخملي بسيط و ممتد را كه مي‌بيني درمي‌يابي كه كجا را مي‌گويد. هر هنرمندي اگر هنرمند باشد گواهي است بر زمانه‌اش و دارد حديث سرزمين و آداب و فرهنگش را نقل مي‌كند و معناي وجودش و حاصل‌بودنش را منتقل مي‌كند.»

سپهری دیروز، سپهری امروز

سهراب در اول اردیبهشت‌ سال 59 با سرطان خون از دنیا رفت و هیچگاه ندید بعد از سه دهه نام و آثارش باز هم محل مجادله باشد و چالش بیافریند. چالش جدید اما نه دیگر کار شاملو بود که با کسی تعارف نداشت و نه اخوان که «نازکانه»بودن کلام او را نمی‌پسندید و نه دیگر روشنفکران رشد یافته در روزگار بعد از کودتا. سال‌ها بعد از مرگ سهراب، فروش نقاشی‌های او در حراج‌های داخلی و خارجی یک بار دیگر نام او را زنده کرد. چند‌سال پیش بود که برای نخستین‌بار صحبت از فروش نقاشی‌های سپهری در حراجی در تهران بود. آن روز کسی فکر نمی‌کرد شاعری که روزی نماد سادگی بود در جمع سرمایه و هنر، رول اول را بازی کند و مراسم را به هم بریزد. اما شد آنچه شد و تا امروز نقاشی‌های سهراب سپهری گل سرسبد همه چنین حراج‌هایی هستند. سه‌سال قبل در سومین حراج تهران، ویژه آثار هنر مدرن و معاصر ایران، بالاترین رکورد فروش اول و دوم به دو نقاشی از سهراب سپهری تعلق گرفت. بالاترین قیمت برای نقاشی بدون عنوان سپهری از مجموعه تنه درختان بود که یک‌میلیاردو٨٠٠‌میلیون تومان به فروش رفت. این تابلو را یک خریدار کانادایی از طریق تلفن سه برابر قیمت اولیه خرید. دومین رکورد هم به تابلوی انتزاعی سهراب اختصاص داشت که یک‌میلیاردو٦٠٠‌میلیون تومان به فروش رسید. در چهارمین حراج تهران باز هم نقاشی سپهری به بالاترین قیمت فروخته شد. این بار هم نقاشی از سری تنه درختان سهراب سپهری با رقم قابل‌توجه 2‌میلیاردو٨٠٠‌میلیون تومان به فروش رفت. در آخرین حراج رسمی داخلی در‌ سال گذشته همچنان سپهری گران‌ترین بود، این بار با 3‌میلیارد تومان. پول‌سازی نقاشی‌های او اما به داخل کشور محدود نشد. حراج کریستی خاورمیانه سالانه دوبار توسط خانه حراج کریستی در دوبی برگزار شده و عمدتا آثاری از هنر معاصر کشورهای خاورمیانه در آن عرضه می‌شود. دو‌سال قبل اثری از سهراب در این حراج 160‌هزار دلار فروخته شد تا مشخص شود نقاشی سهراب زبانی همه‌گیر دارد. این پرسش که بعد از وقفه‌ای چند دهه‌ای چرا سپهری و آثارش به اقبالی اینچنین دست پیدا کرده‌اند، پاسخی پیچیده دارد. شاید اگر شاملو امروز زنده بود می‌توانست در ذم هم‌آغوشی سرمایه و هنر و زوالِ تعهد حرف‌های بسیار داشته باشد، اگر خود تا امروز، غرق آن نشده بود.سپهری در ‌سال ۱۳۵۸ به بیماری سرطان خون مبتلا شد و به همین سبب در همان ‌سال برای درمان به انگلستان رفت، اما بیماری بسیار پیشرفت کرده بود و وی ناکام از درمان به تهران بازگشت. او سرانجام در غروب اول اردیبهشت‌ سال ۱۳۵۹ در بیمارستان پارس تهران به علت ابتلا به بیماری سرطان خون درگذشت اما، این جدال قدیمی بین نگاه‌های مختلف در عرصه هنر اجتماعی و هنر فردی، هنوز هم ادامه دارد. جدالی که نه با شاملو و سپهری آغاز شده و نه بدون آنها خاتمه می‌یابد. در انتها می‌ماند قضاوت تاریخ درباره فردی که فراتر از شعر و نقاشی، عمیقا تنها بود و اندوهگین.

شاعر آب و تیغ تند شاملو

کودتای 28مرداد اگرچه اصولا رخدادی سیاسی بود، اما درنهایت تاثیرات آن به فرهنگ و هنر هم رسید و دورانی را شکل داد که در تاریخ روشنفکری ایران کم‌همتاست. قرار بود حکومتی ملی و دموکراتیک روی کار باشد و در پس آن فضا برای روشنفکر و هنرمند باز شود. اما درنهایت نشد و استثمار به میدان آمد و استبداد قدرت گرفت و بسیاری از هنرمندان به زندان رفته یا گوشه‌گیر شدند. چند‌سال بعد وقتی شاخه‌های بریده‌شده دوباره جوانه زدند، رنگ گل‌هاشان عوض شده بود و میوه‌های جدید دادند. مبارزه به شعر و نقاشی و داستان کشیده شد و هنر، ناگزیر از ایدئولوژی، باید در مسیر مفهوم کلی و انتزاعی «رهایی» حرکت می‌کرد. در چنین فضایی شاملو با زبانی مطنطن، تلخ و گزنده نماینده روشنفکرانی بود که با زمانه ستیز داشتند و در این مسیر نه از نقد سنت هراسی داشتند و نه از جدل با دیگرانی که اعتنایی به جریان قالب روشنفکری و هم‌جهت‌شدن با آن نداشتند. در طی دو دهه نوک پیکان نقد گاه به سمت نادر نادرپور بود و گاه فریدون مشیری و بیشتر از همه سهراب سپهری. چه آن‌که شاملو و روشنفکران همفکر او زبان و نگاه سپهری به دنیا و مافیها را ناشی از عرفانی می‌دانستند که نه خاصیتی دارد و نه نفعی برای جامعه و نه در مسیر رهایی از بندها، یاری‌ای می‌رساند. اين چالش البته در همه سال‌هاي بعد از مرگ سهراب هم، بزرگترين جدال دنياي او با ديگر هنرمندان ايران بود. شاملو مي‌گفت:‌ «سر آدم‌هاي بي‌گناهي را مي‌برند و من دو قدم پايين‌تر بايستم و توصيه كنم آب را گل نكنيد! تصورم اين بود كه يكي از ما، يا من يا سپهري از مرحله پرت هستیم.»
همین چند جمله نشان می‌داد چرا بسیاری، شاعر کاشانی را دوست نداشتند. سپهری دلباخته عرفان شرقی بود و همین قضاوت مخالفان درباره او را راحت‌تر می‌کرد. شاملو از روزگاری حرف می‌زد که بعد از کودتا یأس و خشم فراگیر بود و او نمی‌توانست رابطه این عرفان با دنیای ویران پیش رویش را درک کند: «من دنياي او را درك نمي‌كنم. بهشت او اصلا از جنس جهنم من نيست. تو حتی وقتي كه تا خرخره لمبانده باشي هم مي‌تواني معني حرف مرا كه مي‌گويم «گرسنه‌ام» بفهمي. چون سيري تو و گرسنگي من از يك جنس است منتها در دو جهت. من اگر غذاي كافي بخورم حالت الان تو را درك مي‌كنم و تو اگر تا چند ساعت ديگر چيزي نخوري معني حرف مرا. اما من اگر خودم را تكه پاره هم بكنم نمي‌فهمم جغرافياي شعر سپهري كجا است.»
اين نقد تا هميشه سهراب سپهري را درگير كرد. در دنياي سياه شاعر بعد از كودتای آن‌روزها، كه استعمار و استثمار و استحمار حكمفرماست، از جوي آب روان و كوچه‌باغ و عطر سيب حرف‌زدن، بايد هم گیج‌کننده باشد. ولي اين‌ها همه دنياي سپهري بودند و او هيچ‌وقت تلاش نكرد خودش را آن‌طور نشان دهد كه نبود. شاملو مي‌گفت: «بايد فرصتي پيدا كنم يكبار ديگر شعرهايش را بخوانم، شايد نظرم درباره كارهايش تغيير كند. يعني شايد بازخواني‌اش بتواند آن عرفاني را كه در شرايط اجتماعي سال‌هاي پس از كودتا در نظرم نامربوط جلوه مي‌كرد، امروز به صورتي توجيه كند».  در چنین حرف‌های صریح و در عین‌حال صادقانه شاملو، فراتر از نقد نکته دیگری هم نهفته است:این‌که شاملوی بزرگ نمی‌توانست سپهری را نادیده بگیرد و حتی خود را به بازخوانی سپهری دعوت می‌کند که شاید با خاک‌گرفتن زخم‌های کودتا، شعرو عرفانش به نحوی دیگر قابل تفسیر باشد.
شاملو در آخرین حرف‌هایش درباره سپهری هم شعر او را متاثر از فروغ می‌داند و اگرچه نقدهایی لطیف‌تر از قبل ، اما همچنان دنیا را متفاوت از سهراب می‌بیند: «سپهري هم از لحاظ وزن مثل فروغ است گيرم حرف سپهري حرف ديگري است. انگار صدايش از دنيايي مي‌آيد كه در آن آپارتايد وجود ندارد و گرفتاري‌ها فقط در حول‌وحوش اين دغدغه است كه برگ درخت سبز هست يا نه. من دست‌كم حالا ديگر فرمان صادر نمي‌كنم كه  آن كه مي‌خندد هنوز خبر هولناك را نشنيده است،  چون به اين اعتقاد رسيده‌ام كه جنايتكاران و خونخواران تنها از ميان كساني بيرون مي‌آيند كه از نعمت خنديدن بي‌بهره‌اند.»

دفاعیات سهراب و گسست فکری روشنفکران

از سهراب سپهری، کم‌حاشیه و سربه‌زیر، کمتری پاسخی ثبت‌شده به این حجم از انتقاد، اما معدود حرف‌های سهراب درباره نگاهش به دنیا، به شکل شگفت‌آوری فلسفی و عمیق است: «دنیا پر از بدی است. و من شقایق تماشا می‌کنم. روی زمین میلیون‌ها گرسنه است. کاش نبود. ولی وجود گرسنگی، شقايق را شديدتر می‌كند... وقتی كه پدرم مرد، نوشتم: پاسبان‌ها همه شاعر بودند. حضور فاجعه، آنی دنيا را تلطيف كرده بود. فاجعه آن طرف سكه بود و گرنه من می‌دانستم و می‌دانم كه پاسبان‌ها شاعر نيستند. در تاريكی آن‌قدر مانده‌ام كه از روشنی حرف بزنم... من هزارها گرسنه در خاك هند ديده‌ام و هيچ وقت از گرسنگی حرف نزده‌ام. نه، هيچ وقت. ولی هر وقت رفته‌ام از گلی حرف بزنم دهانم گس شده است. گرسنگی هندی سَبك دهانم را عوض كرده است و من دِين ِ خود را ادا كرده‌ام.» چنین دفاعی که در آن بیش از پاسخ، جهان‌بینی موج می‌زند، درواقع نشانه‌ای از گسستی است که روشنفکری ایران سال‌ها با آن دست به گریبان بود: جدال بر سر مفهوم وظیفه هنر و نقش هنرمند. دعوایی که در دهه 40 آغاز شد و آتش آن بیش از همه دامن سپهری را می‌گرفت. چه آن‌که او بیش از دیگران نماد بی‌توجهی به جریان غالب روشنفکری بود که هنر را جز در خدمت جامعه، متعهد نمی‌دانست.

 

 

دیدگاه‌های دیگران

ف
فرشید یاسائی |
مخالف 1 - 1 موافق
...این شاملو است که از مرحله پرت بود. نه سهراب سپهری. شاملو بغض و حسادت و کم سوادی خود را در پرخاش به دیگران، پنهان میکرد. اصولا مقایسه شاملو با سپهری اشتباه است. هرگز این دو هم وزن نیستند. سپهری در سطحی است که > شاملو بدان نخواهد رسید. ادعای روشنفکری شاملو از فقر ادیبانه است. با احترام یاسائی

تعداد بازدید :  1615