شماره ۱۱۰۴ | ۱۳۹۶ چهارشنبه ۳۰ فروردين
صفحه را ببند
یک عاشقانه مادر و فرزندی

علی رمضان طنزنویس [email protected]   

پاییز بود که مامان شهاب، سرایدار مدرسه را پرت کرد توی آبخوری و آمد نشست وسط حیاط. درست روی همان گردی که توپ را می‌گذاشتیم. اگر تا زنگ ورزش از جایش بلند نمی‌شد، حتما داخل کلاس نگه‌مان می‌داشتند. لباس خانگی‌اش آن‌قدر تنگ بود که دیگر ساب‌رفتگی و نخ‌کشی‌اش به چشم نمی‌آمد. از آن لباس‌های گل‌منگلی بود که هر لحظه ممکن بود، غنچه‌های کوچکش یکی یکی باز شوند. انگار لایه‌های گوشت و دنبه تلمبار‌شده، می‌خواستند هر طور شده لباس را پاره کنند و بریزند بیرون. اما لباس هنوز داشت مقاومت می‌کرد. تپه بزرگ، اول سری چرخاند تا دفتر ناظم را پیدا کند و به محض اینکه سایه‌ای از فراهانی را پشت پنجره دید، زل زد به چشم‌هایش، مشتش را گره کرد سمت آسمان، با انگشت سبابه‌اش به جایی میان ابرها اشاره کرد و بعد مشتش را کوبید به سینه‌اش، ارتعاش از بالا تا پایین تپه ماهورها رفت و رسید به زمین. مدرسه لرزید. فراهانی از جایش جم نخورد. مامان شهاب همان‌طور خیره، مشت بعدی را به آسمان برد، دوباره به جایی آن بالاها اشاره کرد و باز کوبید و باز لرزید. فراهانی فقط توانست آب دهانش رو قورت دهد. زن مثل مشک داشت تکان تکان می‌خورد و با هر تکانش، مدرسه را می‌لرزاند. خیس عرق بود. دستش که بالا و پایین می‌رفت، زیر بغل لباسش، دریاچه‌ای از نمک باز و بسته می‌شد.
معلوم نبود ساختمان کلنگی مدرسه، تا کی بتواند در برابر این همه لرزش تاب بیاورد. مامان شهاب شکل عجیبی از اعتراض را انتخاب کرده بود و هنوز نمی‌شد فهمید، دقیقا به چه چیزی اعتراض دارد. اخراج شهاب، آن هم موقت، به خاطر انضباط، آخر چه ربطی به ما داشت که حالا باید هم نگران ریختن ساختمان مدرسه باشیم، هم دلهره تعطیلی زنگ ورزشمان را بگیریم.
وقتی حسابی خودزنی کرد. دوتا دستش را ضربدری بغل گرفت و شروع کرد به مویه‌کردن، بعد مویه به زوزه رسید. دست آخر همچنان نعره‌ای کشید که پنجره‌ها لرزید و فراهانی ناخودآگاه یک قدم گذاشت عقب و از شیشه فاصله گرفت. مامان شهاب هم مثلا از حال رفت و غش کرد. همان‌جا بود که همه معلم‌ها حساب کار دستشان آمد. کسی دیگر فکر اخراج شهاب هم به ذهنش نرسید. شهاب باید هرطور که بود در مدرسه می‌ماند. برای مادرش فرقی نمی‌کرد چه نمره‌ای بگیرد یا اوضاع کارنامه‌اش چطور باشد. او فقط دنبال یک چیز بود. شهاب صبح با روپوش مدرسه برود بیرون و ظهر هم برگردد خانه.
چند ماه بعد، وقتی کارنامه امتحانات نهایی از منطقه آمد، شهاب با کوله‌باری از تجدیدی نه توبیخ شد و نه اخراج. حتی انضباطش را هم هجده گرفت. برای‌ سال بعد هم ثبت‌نام شد تا درجا بزند.
زن موفق شده بود. تنها یادگار آقا جهان، در مدرسه می‌ماند. قرار هم نبود قبول شود. فقط نباید از مدرسه اخراج می‌شد. حتی یک روز. این را وقتی فهمیدیم که زنگ تفریح رفتیم سر کیفش و داخلش را نگاه کردیم. تازه فهمیدیم چرا این کیف، این‌قدر به جانش بسته است و چرا هر زنگ از حیاط دبستان می‌رود داخل حیاط دبیرستان. مادر شهاب خوب می‌فهمید اگر این بچه را از این مدرسه بیرون کنند، دیگر دستش از مشتری‌هایش کوتاه می‌شود.
شهاب چند سالی پنجم را درجا زد و بعدازظهرها با همان لباس مدرسه می‌رفت سر کار. کیف مدرسه‌اش همیشه پر از چُرت مرغوب بود و‌ سال به ‌سال آن‌قدر جنس جابه‌جا کرد که بالاخره پس‌اندازشان به راه انداختن آشپزخانه خودشان قد داد. مادر و پسر سرانجام به آرزویشان رسیدند و محصولات خودشان را توزیع کردند.
مادر شهاب در بهترین روز عمرش، از خوشی پرواز کرد؛ چون نمی‌توانست پله‌ها را بالا برود، با جرثقیل تا طبقه چهارم بلندش کردند و از پنجره، فرستادنش داخل خانه جدیدش. درست شبیه یک کمد قدیمی.


تعداد بازدید :  634