شماره ۱۱۰۴ | ۱۳۹۶ چهارشنبه ۳۰ فروردين
صفحه را ببند
ریش‌قرمز

م.پ.رمضانی طنزنویس
سال دوم دانشگاه با محمود هم‌اتاق شدم. اندیمشکی بود و چای را توی فلاکس دم می‌کرد. لهجه‌ عربی داشت و دیوان اشعار سَندی را حفظ بود. اولین دختری که توی دانشگاه دید عاشقش شد و یک ماه بعدش باید به زور از جلوی خوابگاه دخترانه جمعش می‌کردیم. اولین‌باری که با هم بیرون رفتند به‌هم‌ زد و یک هفته سیگار پف دود کرد و بعدش سیگار را هم گذاشت کنار. پرسپولیسی تیر بود و عشق کل‌کل. هر چقدر بهش می‌گفتم نه پرسپولیسی‌ام نه استقلالی، توی کتش نمی‌رفت. هر وقت پرسپولیس یک تیم شمالی را می‌زد، می‌گفت: «حال کِردی چی‌طو سولاختون کِردیم.» ‌فرقی نمی‌کرد ملوان بندر انزلی باشد یا شموشک نوشهر. هرچقدر هم توضیح می‌دادم شهرِ من دو ساعت با انزلی فاصله دارد، فایده‌ای نداشت. باید خوشحالیش را سر یک نفر خالی می‌کرد وگرنه هم‌اتاقی به چه درد دیگری می‌خورد اصلا.
تازه‌ سال‌بالایی شده بودیم. محمود بالاخره به این درک رسیده بود که دخترهای کلاس ناموسمان نیستند و لازم نیست برایشان غیرتی شود و با سر بکوبد توی صورت هر پسری که از دخترهای کلاس جزوه می‌خواست. شروع ترم جدید با هم رفتیم توی مراسم معارفه ‌‌سال‌صفری‌ها. ‌نشستیم ته کلاس و غر ‌زدیم که دخترهای همه‌ ورودی‌ها خوشکل‌تر از ورودی‌های ما هستند. بعدش حساب و کتاب کردیم چه درسی را بیفتیم تا بتوانیم باهاشان کلاس برداریم. خودمان را سارتر می‌دیدیم بدون این‌که دوبوارِ مشخصی داشته باشیم.
یکی از دخترها که با صدای آرامی خودش را معرفی می‌کرد، گفت اهل اندیمشک است. سیخونکی به محمود زدم و گفتم:  «مگه تو دهات شما دخترا هم درس می‌خونن.» دختری که خودش را معرفی می‌کرد، شنید و گریه‌کنان از کلاس رفت بیرون. همه‌ دخترها برگشتند و ته کلاس را نگاه کردند. دنبال احمقی می‌گشتند که این جمله را گفته بود. محمود از من فاصله گرفت، انگار که نمی‌شناسدم. سریع از کلاس زدم بیرون و رفتم دنبال دختری که گریه می‌‌کرد. داشت می‌رفت طرف خوابگاه. خودم را رساندم بهش. سرش پایین بود. گریه می‌کرد و تند‌تند راه می‌رفت. کنارش راه رفتم و سعی کردم گندی که زده بودم، جمع کنم. هر چقدر توضیح دادم گریه‌‌اش بند نیامد. گفتم اصلا خودم دهاتی‌‌ام و خانواده‌ام همه کولی هستند و پشت کوه‌ها توی چادر زندگی ‌می‌کنیم و عاشق جنوبی‌ها هستیم و صبح تا شب بندری می‌‌رقصیم توی عروسی‌هایمان و آن‌قدر جفنگ گفتم که خندید. بعدش صدای جیغی آمد. سرم را که بلند کردم دیدم تا قلبِ خوابگاه دخترها رفته‌ام. چند نفر از توی بالکن‌ها فرار کردند و پنجره‌ها را بستند. نگهبان از اتاقکش بیرون آمد و سریع عقب‌نشینی کردم. بیرون که آمدم محمود دم در ایستاده بود و بلندبلند می‌خندید.
بعد از دانشگاه دیگر محمود را ندیدم. 10‌سال بعد نشسته بودم روی یکی از صندلی‌های پلاستیکی ورزشگاه آزادی. تخمه می‌شکستم و منتظر بودم تا بازیکن‌ها بیایند توی زمین. دود سیگار اذیتم می‌‌کرد. اولین‌بار بود که می‌رفتم تماشای بازی فوتبال. هنوز هم طرفدار هیچ تیمی نبودم و می‌‌خواستم برای روزنامه گزارش بنویسم. داورها که وارد شدند چند نفر محض احتیاط فحش دادند و یک نفر پوست تخمه‌هایش را تف کرد روی سرم. بعدش بازیکن‌های الریان قطر آمدند و فحش‌ها از فردیت به قومیت رسید و لحظه به لحظه صدای فحش‌ها بلندتر می‌شد. چند نفری هم ‌گفتند فحش ندهید و صدایشان گم می‌شد بین «واویلا» و «ننه‌ت»
 یک ردیف جلوتر مرد جوانی بلند شد و محکم توی بوقش فوت کرد. تمام صورت و ریش‌هایش را قرمز کرده بود. بی‌وقفه بوق می‌زد و نمی‌دانم این همه نفس را از کجایش می‌آورد. بعدش یک نفر دیگر هم بوق زد و کم‌کم همه‌ ورزشگاه بوق شد و صدای فحش‌ها برید. خیره شدم به مرد ریش‌قرمز، محمود بود.


تعداد بازدید :  682