علی رمضان طنزنویس
فوتبالیستها که تمام شد، ریختیم توی کوچه. توپ را اصغر لایه کرد. فریبرز با آجر شکسته، دروازه چید و بازی شروع شد.
من تارو بودم، چون بیهوا میگذاشت میرفت و من همیشه عاشق یهویی رفتن بودم. سالار، واکاشی زوما بود. کلاه نقابدار نداشت و زِل گرما با کلاه بافتنی میایستاد توی دروازه. شرشر عرق میریخت اما با همان کلاه تا چند متر میپرید هوا و چند ثانیهای طول میکشید که دوباره به زمین برگردد. فریبرز دروازهبان تیم تانکها، تمام دروازه را میگرفت و هیچ راه نفوذی باقی نمیگذاشت. تنها نقطهضعفش، وقتهایی بود که خسته میشد و مینشست وسط دروازه تا شبدر بخورد. اصغر هم که به عشق میزوگی، همیشه دستش روی قلبش بود. فقط 10 دقیقه اول بازی میدوید، باقیاش را راه میرفت و نفسنفس میزد.
گل سر سبد تیم اما کاکرو یوگا بود که سرقفلی اسمش به نام چنگیز خورده بود. چون به جای اینکه بیاید مدرسه و وقتش را تلف کند، میرفت آپاراتی و مثل کاکرو، خرج خواهر برادرهایش را میداد.
چنگیز پاچه شلوار کُردیاش را کرد توی جورابش. اینطوری برای شوت ببرآسا آماده میشد. آستین عرقگیر آبیاش را کاکرویی تا زد و آورد بالا، روی شانهاش. بازو که میگرفت به قاعده یک تخممرغ عضله میزد بیرون. تنه فنیاش فرقی با سپر کامیون نداشت. وقتی میشوتید، توپ زوزه میکشید و کمبزهای هوا را میشکافت.
بابای چنگیز هم مثل همیشه توالتی چمباتمه زده بود کنار زمین و چشم تنگ میکرد تا ایرادهای تکنیکی ما را از قلم نیندازد. خودش میگفت یک وقتی بازیکن نساجی بوده، تا اینکه پایش بد میشکند و مثل اسب مسابقه خلاصش میکنند. اگر مربی شیرهای کاکرو، برادر دوقلویی داشت، قطعا بابای چنگیز بود. صورت کج و کوله، تهریش تیغتیغی و فک مربعی جلو زدهشان با هم مو نمیزد. جفتشان پاهای طاووسنشانشان را میانداختند بیرون و مدام خودشان را میخاراندند. همهمان اما به نکات فنی بابای چنگیز گوش میدادیم. همه به غیر از خود چنگیز. دل پری داشت. خانهشان را لخت کرده بود. تکهتکه اساس را میفروخت و جنس میخرید.
هرچقدر صبر کردیم کسی نیامد. امروز خبری از حریف نبود و مجبور شدیم بین خودمان یارکشی کنیم. من برادران تاچیوانا را برداشتم. قرارمان این بود که کسی را به اسم خودش صدا نزنیم، چون بچههای محل هرکدام برای خودشان کسی بودند. وظیفه هرکس بسته به اسمش، روشن میشد. سختترین کار را سعید و مسعود، برادران تاچیوانا داشتند. سعید باید مدام میخوابید وسط آسفالت و پاهایش را میگرفت بالا تا مسعود جفتپا بپرد و پاهایش را به کف پاهای سعید جفت کند؛ اتفاقی که هیچوقت نمیافتاد. آخرش یک روز مسعود جفتپا میآمد زیر دل سعید و میکردش سعیده.
تنها کسی که هیچکس زیر بار اسمش نرفت، سوباسا بود. این بشر اصلا از جنس ما نبود. هر وضعی که داشتی نمیشد طرفدار سوباسا باشی. با آن پوست لطیف و صورت بیخط و خش. همان وقتی که کاکرو برای خرج زندگی، جعبهجعبه، شیشه نوشابه جابهجا میکرد، سوبا پشت میز صبحانه، درگیر انتخاب بین شیر داغ و آب پرتقال بود. بچه نازکنارنجی که همیشه سر بزنگاه یک جایش درد میگرفت.
گذشته از این حرفها، عموی سالار که از ژاپن برگشت، یک روز بعدازظهر آمد محل و تمام پشت صحنهها را برای ما گفت. حتی چیزهایی که تلویزیون ما نشان نمیداد را هم برایمان تعریف کرد. عموی سالار میگفت، دایی سوباسا، شوهر ننهاش است و باقی قضایا... بیغیرتی هم به پیزوری بودن سوباسا اضافه شد.
فارغ از این تفهای سربالا و پشت پردههای کثیف، ما به عشق فوتبالیستها، اسم تیممان را گذاشتیم شاهین و روی دیوار تمام محلههای اطراف، شعارمان را نوشتیم. جملهای که تیری در چشم رقبایمان بود: «تیم شاهین آماده مسابقه است.» هنوز اما حریفی نداشتیم و باید برای مسابقه تمرین میکردیم.