امین فرجپور| مارتین اسکورسیزی در آخرین فیلم به نمایش درآمدهاش سکوت به ژاپن قرن هفده سر زده و ضمن روایت داستانی درباره سفر دو کشیش پرتغالی نقبی زده است به مسائلی چون ایمان و بیایمانی که همیشه در آثارش دغدغهای عمده بوده است.
سکوت فیلمی تاریخی است که با بودجه پنجاه و یک میلیون دلار به زبان انگلیسی و ژاپنی با سناریویی از جی کاکز که بر اساس رمانی به همین نام که در سال 1966 به قلم شوساکو اندو منتشر شده بود، جلوی دوربین رفته است. در سکوت اندرو گارفیلد، آدام درایور، لیام نیسون، تادانوبو آسانو و سیاران هیندز ایفای نقش کردهاند. داستان سکوت در قرن هفدهم میلادی رخ میدهد و درباره دو کشیش پرتغالی است که در راه سفر به ژاپن برای یافتن مرادشان (کشیشی که به شک دینی دچار شده) با خشونت و دشواریهای فراوانی مواجه میشوند. درباره سکوت باید گفت که این فیلم دومین اقتباسی است که از رمان شوساکو اندو به انجام رسیده است. نخستين اقتباس سینمایی از رمان سکوت را یک فیلمساز ژاپنی به نام ماساهیرو شینودو در سال 1971 در فیلمی به همین نام انجام داده بود.
سکوت را میتوان پروژه رویایی مارتین اسکورسیزی قلمداد کرد که از سال 1990 به این سو یکسره در پی ساختن آن بوده است. این اسطوره دنیای سینما وقتی با پرسشی درباره اینکه چگونه در بیستواندی سال گذشته توانسته همچنان علاقه و اشتیاقش را متمرکز به این رمان نگه دارد، بیان داشت: هر چه زمان میگذرد و آدم پیرتر میشود، ایدهها میآیند و میروند. سوالات، جوابها، بیپاسخی در برخی موارد و نیز سوالات جدید و جدیدتر دور کاملی را در گذر زمان شکل میدهند و این چیزی است که من واقعا بهش علاقه و اشتیاق دارم. بله؛ سینما، آدمهای زندگیم و البته خانوادهام برای من بیشترین اهمیت را دارند؛ اما همچنان که آدم پیرتر میشود، چیزهای دیگری نیز برای آدم مهم میشوند.
ذات دینداری و سکولاریسم درحال حاضر برای من جذابترین بحث است، اما در عین حال اینکه برای غنیتر کردن زندگی، هر شخصی نیاز به قواعدی روحانی و درونی نیز دارد، اهمیت کمتری نسبت به آن ندارد. این فیلم درواقع یک نوع وسواس فکری بود که ناچار بودم بسازمش؛ تا از زیر فشارش بیرون آیم. از نظر دراماتیک یا سینمایی نیز باید بگویم سکوت یک داستان قدرتمند واقعی و جذاب است. یک تریلر جذاب در نوع خودش که در عین حال با سوالات ذهنی من درباره روحانیت و مذهب نیز تلاقی دارد...
پای صحبتهای مارتین اسکورسیزی
بسیار بسیار به سینما بدهکارم...
اسکورسیزی که یکی از شناخته شدهترین فیلمسازان دنیای سینما به شمار میآید، در گفتوگوی پیش رو که با نشریه american magazine به انجام رسانده درباره ایمان، سکوت، سینما و فیلمهای سابقش صحبت کرده که با هم میخوانیم...
چه زمانی درگیر کتاب سکوت شدی؟
در اوایل دهه شصت وقتی در دبیرستانی مذهبی تحصیل میکردم، پایههای مسائل دینی در من شکل گرفت. اما این سینما بود که مرا از چنین مسیری منحرف کرد. آن سالها چشم انداز و امکان فیلمسازی نیز بسیار روشن به نظر میرسید. سینما تغییر کرده بود و میشد خارج ازهالیوود فیلمهای مستقل کوچک ساخت. چنین شد که تمرکز من از دین و ایمان به سمت سینما تغییر جهت داد. اما دین همچنان در من ماند. خیابانهای پایین شهر یک فیلم دینی است با مضمونی به شدت مذهبی؛ یا راننده تاکسی و گاو خشمگین...
آخرین وسوسه مسیح هم در این رده است؟
در آن روزگاران بود که با کتاب آخرین وسوسه مسیح نیکوس کازانزاکیس برخورد کردم. میخواستم بسازمش. درسال 1988 وقتی که آن فیلم ساخته شد، بحثهای فراوانی درگرفت و همان روزها تصمیم گرفتیم فیلم را برای گروههای مختلف مذهبی بی اینکه فیلم را دیده باشند از آن انتقاد میکردند، نمایش دهیم. یکی از حضار آن جلسه نمایش اسقف اعظم پل مور بود که در پایان نمایش فیلم را از نظر «مسیح شناسی» درست خواند. او در آن جلسه گفت که میخواهم یک کتابی بهت بدهم؛ که همین کتاب سکوت بود- که یکسال بعد خواندمش.
حرف آخرین وسوسه مسیح شد؛ اینکه این فیلم تا این حد مورد
کم لطفی واقع شد، ناراحت تان نکرد؟
می توانم بگویم از من متنفر شده بودند مخالفان این فیلم. کلا در روزنامههای مهم سه یا چهار نقد مثبت بیشتر درباره این فیلم نوشته نشد؛ در روزنامه تایمز، مجله تایمز و لوس آنجلس تایمز. منتقدی است به نام شیلا بنسون؛ که وقتی فیلم بیرون آمد نوشت که این فیلم بهترین فیلم آمریکایی امسال است. اما این بهترین فیلم آمریکایی فقط چهار هفته آن هم به صورت نصفه نیمه روی پرده ماند( میخندد). البته شکایتی ندارم! بههرحال همین که ساخته شده بود برایم خیلی ارزش داشت...
یعنی آن فیلم هم مثل سکوت روند طولانی و نفسگیری برای رفتن جلوی دوربین از سر گذرانده بود؟
از وقتی سلطان کمدی را تمام کردم قصد ساخت این فیلم را داشتم. اما در پایان همان سال، فکر کنم 1983 بود، ساخت فیلم کنسل شد. آن زمان موقعیتم کاملا متزلزل شده بود. داشتم از سینما بیرون میرفتم. ازهالیوود بیرون انداخته شده بودم. همه چیز برایم تغییر کرده بود. فیلمهای بزرگ با بودجههای عظیم ساخته میشدند؛ اما برای فیلمهایی که من دلم میخواست، پولی وجود نداشت. آن روزها حتی رابرت دنیرو هم ناچار شد تنهایم بگذارد و برود سراغ پروژههایش. من ماندم و خودم. پس همه چیز را از اول آغاز کردم. فیلم بعد از ساعتها را ساختم که یک فیلم مستقل به معنای واقعی کلمه بود؛ که البته از سویهالیوود کاملا بایکوت شد...
بودجه آن فیلم چقدر بود؟
فکر میکنم پنجمیلیون دلار. در فیلم رنگ پول مایک اوویتز وارد زندگی من شد و او بود که همه چیز را تغییر داد. او کاری کرد که با پل نیومن و تام کروز کار کنم؛ و این باعث شد تا دوباره از سوی استودیوها پذیرفته شوم. باعث شد آنها بپذیرند که من همچنان کسی هستم که میتوانم در زمان تعیین شده با بودجه مدنظر فیلم بسازم. مایک اوویتز بعد از رنگ پول دوباره آخرین وسوسه مسیح را به حرکت درآورد؛ و از این بابت خیلی بهش مدیونم...
صحبت سکوت بود. گفتید که بعد از آخرین وسوسه مسیح کتاب سکوت دستتان رسید. یعنی... باید حول و حوش فیلم رفقای خوب بوده باشد...
دقیقا. این فیلم را داشتیم میساختیم و به آکیرا کوروساوا هم قول داده بودم که در فیلم رویاها نقش ون گوگ را بازی کنم. یادم میآید دو هفته از برنامه فیلمبرداری عقب بودم و آن ور دنیا هم کوروساوا که هشتاد و دوسال داشت فیلمبرداریش را تقریبا تمام کرده بود و منتظر من بود. استودیو هم بهم فشار میآورد. بههرحال دو روز بعد از پایان فیلمبرداری رفقای خوب نشستیم در هواپیما و رفتیم ژاپن...
پس سکوت را در ژاپن خواندید؟
همان دم که خواندمش حس کردم میشود فیلم خوبی از این کتاب ساخت. اما آن زمان هنوز آن را خوب نمیفهمیدم. درکش نمیکردم. قلب داستان را کشف نکرده بودم هنوز؛ و فکر میکنم این سالها لازم بود تا بتوانم این کتاب را به درستی به فیلم برگردانم...
گفتی سالها طول کشید تا قلب داستان را کشف کنی. میتوانی بگویی قلب سکوت چیست؟
خب میتوانم بگویم عمق ایمان. چالش رسیدن به عصاره ایمان؛ و عریان شدن تام و تمام.
می شود روندی را که از لحظه خواندن سکوت تا آن دمی را که حس کردی برای ساخت آن آماده ای، توصیف کنی؟
شبیه یک جور زیارت بود. انگار که هنوز هم در راهم و این راه قرار نیست به پایان برسد.
به نظرت یک تماشاگر بی ایمان از سکوت چه خواهد فهمید؟
می دانم که خیلی از آدمهای بیایمان از این فیلم خوششان نخواهد آمد.
جایی گفته بودی که در آخرین وسوسه مسیح چالشهای زیادی برای فهمیدن جنبههایی از مسیحیت چون عشق، عشق به خدا و همسایه و... داشتی؛ درباره سکوت چه؟
تقریبا بین این دو فیلم سیسال فاصله است. یعنی یک دوره طولانی؛ از زندگی کردنها و چرخیدنها و ایدهها و آرمانهای جدید و حتی لذت بی بدیل خلاقیت. در این فاصله مثلا فیلمی چون هوانورد را ساخته ام که لذت خالص بود. سیسال پر از فرصت ساخت فیلمهای جدید و دیدار با آدمهای جدید. طبیعی است که چنین زندگی شلوغی درهالیوودی که خشنترین فضا را دارد آدم را چقدر دچار تغییر میکند. در سکوت مهمترین چیزی که برایم وجود داشت رابطه بیواسطه و عریان انسان با خدا بود. بله؛ کلیسا یا کشیش میتوانند کمک کنند، رهبری و هدایت کنند و... اما در اصل آن چه مهم است انسان است و خدایش.
سکوت فیلمی نیست که آدم با شنیدن نام مارتین اسکورسیزی توقع دیدنش را داشته باشد...
من معمولا بیشتر اوقات تنها هستم. البته به خاطر اینکه آسم دارم، یک مدت زمانی از اینکه به مدت طولانی تنها بمانم میترسیدم و دوست داشتم دور و برم همیشه شلوغ باشد. سکوت مرا به آن روزها برد. روزهایی که به تنهایی ناچار به ادامه دادن راه بودم. در آن روزها تولد دخترم که الان هفدهسال دارد، همه چیز را تغییر داد. الان هم شاید سکوت در ظاهر ربطی به کارنامه من نداشته باشد، اما در عمق خود خود خود من را در خود دارد...
درباره شما نکته مهمی که وجود دارد مضامین دینی فیلمهایتان است؛ و شخصیتهایی که میتوان گفت بزرگترین دشمنشان خودشان هستند...
من چنین شخصیتهایی را خوب میشناسم و البته خیلیها نیز مرا با چنین کاراکترهایی میشناسند؛ بهخصوص در فیلمهای خیابانهای پایین شهر و گاو خشمگین. در گاو خشمگین جیک لاموتا به نظر میرسد که درنهایت رستگاری را به دست آورده. نمیدانم چگونه؛ اما قطعا به اینجا رسیده است. سکانسی هست که جیک در کنار برادرش نشسته؛ در اینجا مهمترین چیز این است که او به آینه نگاه میکند، بدون اینکه از دیدن خودش احساس نفرت و انزجار سراغش بیاید. این جای خوبی است که آدمی چون او میتواند برسد. فکر میکنم در تمام داستانها صحنهای از این نوع که رستگاری را در خود مستتر دارد، وجود دارد....
آیا این قضیه در سکوت نیز وجود دارد؟
نمی دانم. نمیخواهم تماشاگران را دچار پیش داوری کنم. در پاسخ شما هم باید بگویم واقعا نمیدانم. این فیلم فیلمی یکسره متفاوت است و قادر به حرف زدن دربارهاش نیستم.
رمان سکوت را یکی از بزرگترین رمانهای تاریخی روزگار دانسته اند. دشواریهای ساختن داستانی مربوط به چهارصدسال پیش چه بود؟
بگذار اینگونه بگویم که تاریخ فقط ضبط اتفاقات رخ داده در گذشته نیست، بلکه میتواند نشان دهد که آدمیان در یک دوره چگونه بوده اند.چالش اصلی ما در سکوت همین بود. اینکه نشان دهیم این دو کشیش که برای یافتن مرادشان به ژاپن میروند، آنجا چه تغییراتی میبینند. یک جور مثل دو کره متفاوت بود آن دو فضا. هم از نظر فیزیکی و مثلا در مناظر و چشماندازها؛ و هم از نظر فرهنگی چون شیوه حرف زدن و نوشتن و حتی آب خوردن و زندگی کردن.
این اولویت روی کارگردانی شما هم تأثیر داشت؟
قطعا. در دو جنبه. با اینکه در مرحله سناریو بیشتر چیزهای بصری را کنار گذاشته بودیم، اما همین که نوشته شده بود که آنها در کلبه نشستهاند، به این معنا بود که باید تماشاگر باور کند در آنجا زندگی چگونه است. آن وقت ناچار بودم سقف کلبه را زیر باران نشان دهم و سپس سراغ تصویر کلبه بروم. دلیل اینکه دوربین ما در این فیلم بیتحرک است همین بود که تماشاگر فرصت دیدن داشته باشد. البته این سکون در ذات آن زندگی نیز بود و این مسائل با هم از نظر ساختاری و مضمونی هم جور درآمد.
درباره اسکورسیزی و سینما
سینما قربانی میخواهد
الان در هفتاد و چند سالگی آیا خودت توانستهای آن رهایی و رستگاری از نوع قهرمانان فیلمهایت را تجربه کنی؟
من در دنیایی تربیت شدهام که اکنون دنیایی سپری شده است، در قلب من، اما، آن دنیا هنوز زنده و برجاست. اما متاسفانه کسی این روزها آن دنیا و معیارهایش را نمیشناسد و قبول ندارد.
خب، دنیای امروز هم معیارهای خود را دارد دیگر...
مردم امروز در جستوجوی شادمانی و خوشبختی روزگار میگذرانند. تأکید میکنم در جستوجوی خوشبختی، نه خود خوشبختی. جستوجو یعنی که چیزی وجود ندارد و شما میخواهید آن را پیدا کنید، اما متاسفانه نمیشود، نمیتوانید.
قهرمان نمونهای که آن دنیای محبوبت را نمایندگی میکند، در آثار اخیرت کدام است؟
کاراکتر دی کاپریو در جزیره شاتر رسما داشت سنگینی صلیب را بر شانههایش تحمل میکرد. گناهی که حس میکرد، اعمالش، تجاربش در زندگی و... برای ما بهعنوان اشخاصی بدون آن تجارب قابل درک نیست. سنگینی بار روی دوش او بیشتر ریشه در ذهنش داشت، اما نه آن احساس گناه. آن واقعیِ واقعی بود و همین هم برای من جذابش میکرد.
چرا از امروز دنیا ناراحت و ناامیدی؟
من آمریکای دهه پنجاه را یادم است. هنوز معصوم بود، پر از بایدها و نبایدها،
بی کمترین شکی به مفاهیم و قواعد، جامعهای تا حد زیادی فرهنگی و باز هم تکرار میکنم معصوم. یادم است که در مدارس، درباره تاریخ پیدایش آمریکا به ما نمیگفتند که این کشور به این دلیل به وجود آمده که یک عدهای به هر قیمتی بتوانند ثروتمند شوند. نه، قطعا این را نمیگفتند. اما عدهای از نسل ما این گونه زندگی را فهمیدهاند انگار؛ و این
غم انگیز است.
به عنوان یکی از بزرگان سینما که تقریبا توسط اسکار نادیده گرفته شده و فقط یکبار این جایزه را به دست آوردهای؛ درباره اسکار چه عقیدهای داری؟
من تقریبا نخستین فیلم مهمم را در سال 1973 ساختم. از آن سال تا سالی که اسکار گرفتم زمان بسیار زیادی گذشت. البته مشکل من آن جایزه خاص نبود و نیست. مسأله من توانایی در فیلمسازی است. اینکه دهههای زیادی بتوانی کار کنی و چشمت را باز نگه داری. اما بههرحال وقتی آن مجسمه طلایی را به من دادند، برایم خیلی مهم بود. نه اینکه از قبل انتظار چیزی را داشته باشم. نه؛ فقط به دلایل شخصی و خانوادگی باید بگویم این جایزه در بهترین زمان ممکن به من داده شد و فشار زیادی از دوشم برداشت. همچنین آن اسکار کمکم کرد بتوانم برای دو، سه فیلم بعدیام سرمایهگذار پیدا کنم که مهمترینشان به دلایل شخصی برایم همین فیلم سکوت بود.
جایی گفتهای که به خاطر سینما تاوان زیاد دادهای.
چه تاوانی؟
زندگی یک فیلمساز زندگی خاصی است که در آن برای موفقیت باید هزینه بدهید. شمای فیلمساز میخواهید فیلمی بسازید و برای این کار بسیار هزینهها باید داد. قربانی شدن روابطتان کمترین هزینه است. فیلمسازی یعنی تعهدی که به هر قیمتی باید به آن وفادار ماند. هیچ چیز نباید شما را از راهتان بازدارد. شما باید کمی دیوانه باشید تا بتوانید در این راه پیش بروید. این دیوانگی تا حدی خطرناک نیز هست، زیرا تمام آدمهای زندگیتان را درگیر میکند. فیلمساز نمیتواند زندگیای مثل کارمند داشته باشد. قدرتی که سینما میدهد، قربانی نیز میخواهد و تنها کسانی موفق میشوند که بهتر از عهده قربانی دادن برآیند.
میتوانی حدس بزنی 10سال بعد در هالیوود چه جایگاهی خواهی داشت؟
نمی دانم. حتی با وجود لذتی که از فیلمسازی میبرم، اما حالا که تازه از ساخت یک فیلم فارغ شدهام، به شدت احساس خستگی و فرسودگی میکنم. آدم همیشه در روزهای آخر فیلمبرداری به خودش میگوید دیگر سراغ فیلمسازی نخواهم رفت؛ اما میدانم که اینطور نیست. همین الانش هم فکر و خیالم با پروژهای است که میخواهیم به همراه دنیرو بسازیم. درباره یک تیرانداز هفتاد و چهار ساله؛ از آن قصهها که همه میخواهند مرا با آنها و آن آدمها بشناسند.
مارتین اسکورسیزی در هفتاد و چند سالگی چه چیزهایی از سینما
طلب دارد؟
طلب؟ من به سینما بدهکارم. بسیار بسیار. اما بگذار چیزی بگویم که شاید ربطی به پرسش شما هم نداشته باشد. در هر فیلم این پرسش را از خود میپرسم که آیا واقعا دلم میخواهد این فیلم را بسازم؛ آیا داستانش همان است که دلم میخواهد روایت کنم و البته همکارانم در این فیلم آیا همانهایی هستند که دلم میخواهد با آنها باشم؟ این نکته اصلی است. زندگی خیلی کوتاه است. تنها چیزی که همیشه فکر کردهام در زندگی میتوانم انجام دهم... چگونه بگویم... این بوده که هدیه و ودیعهای که خدا به من داده از آن به نحو درستی استفاده کنم. این نعمت خدادادی خلاقیت بوده. حالا آثارم هر چه بوده، خوب، متوسط یا بد، اما در این شکی ندارم در ساختشان کم نگذاشتهام. از آن مهمتر اینکه زمان ساخت آنها گام به گام بزرگ شدهام، رشد کردهام، و مهمتر از همه اینکه در هوایی که دوست داشتم نفس کشیده و زندگی کردهام. این مهمتر از هر چیز دیگری است.
نگاهی به سکوت
گناه و رستگاری زیر ذرهبین مارتین بزرگ
در فیلم تاریخی جدید مارتین اسکورسیزی، سکوت صدای صوت خداوند است. سکوت پاسخی است که خداوند به پرسشهای پدر سباستیانو رودریگز (با بازی اندرو گارفیلد) میدهد. یک کشیش یسوعی پرتغالی و باتقوا که ارواح مسیحیان را در ژاپن بدوی قرن هفدهم مخفی میکرد.
و سکوت تنها پاسخ خداوند است وقتی که مسیحیان پنهان این کشور (فرقه «مسیحیان پنهان» که توسط مبلغانی مانند رودریگز به آیین مسیحیت گرویده بودند) توسط نیروهای شوگان شناسایی و فوراً غرق شده، گردن زده و یا زنده زنده سوزانده میشوند. یا مثل گوشت قصابی سلاخی میشوند. به بیان دیگر، این هیچ است، اما این هیچ بودن به بلندای فریاد حشراتی است که فیلم با آن آغاز میشود، یعنی قبل از اینکه فیلم به صوتی کات بخورد که معادل سیاهی است.
تنها اسکورسیزی میتوانست این اثر هنری مذهبی پرصدا و جوشان را دقیقا بعد از گرگ وال استریتِ دست نیافتنی، بسازد. این فیلم که براساس رمان چینموکو نوشته نویسنده کاتولیک ژاپنی، شوساکو اندو درسال ۱۹۷۷ (این رمان یک بار درسال ۱۹۷۷ به زبان ژاپنی توسط ماساهیرو شینودا به فیلم تبدیل شده است) ساخته شده است، به اندازه فیلم قبلی، که پر بود از لذتهای دنیوی و زودگذر کفر و الحاد، به مسائل متعالی و ابدی گرایش دارد. سکوت از آن دسته فیلمهایی است که تنها یک فیلمساز بزرگ با کولهبازی از تخصص و تجربه میتواند آنرا بسازد. و این فیلم مرگ را به شکل پدیدهای که باید به تنهایی با آن روبهرو شد نشان میدهد، بدون توجه به اینکه زندگیات بر مبنای کدام دلایل جمعی استوار بوده است. و حال و هوای آخرین فیلم اسکورسیزی را در آن میدمد؛ هرچند که اسکورسیزی ساخت بیست و پنجمین فیلم خود، ایرلندی را اعلام کرده است.
این فیلم درباره جستوجوی خدا در شرایطی است که او (خدا) با غیبتش توصیف میشود. در شروع فیلم صدای پدر کریستیانو فریرا با بازی لیام نیسون، معلم و معترف قبلی رودریگز، را میشنویم که میگوید: ژاپنیها چشمههای آتشفشانی که نیروهای شوگان از آنها برای شکنجه مبلغان مسیحی استفاده میکردند را جهنم توصیف میکنند. باید بگویم که بخشی از این توصیف تا حدودی مسخره، و بخشی دیگر واقعیت است؛ نمای آغازین فیلم سر دو کشیش را نشان میدهد که به تازگی بریده شده و روی یک سه پایه چوبی کنار یکی از چشمههای جوشان، که نماد خوش یمنی هستند، قرار گرفتهاند! فریرا توضیح میدهد که این کشیشها دست از دین خود برنداشتند (یعنی در ملأ عام اعتقاد خود را تکذیب نکردند، در این مورد باید تصویر مسیح یا مریم مقدس را لگدمال میکردند). اما در عوض خواستند که شکنجهشان کنند، تا بتوانند قدرت ایمان خود را نشان دهند.
وقتی این خبر که فریرا نهتنها خودش مرتد شده است، بلکه مثل کلنل کورتز فیلم اینک آخرالزمان کاملاً بومی شده و در روستایی نزدیک شهر بندری ناکازاکی سکنی گزیده است به گوش رودریگز و دوستش کشیش پدر فرانچسکو گارپه (آدام درایور) میرسد، این دو مرد جوان به راه میافتند که او را پیدا کرده تا بتوانند آبرو و حیثیت از دست رفته وی را احیا کنند.
آنها خود را برای رویارویی با سختی آماده کردهاند، اما آنچه میبینند چیزی نیست جز شرافت محض. دهقانان دیوسو، خدای مسیحی، را مخفیانه میپرستند، اما از ترس شکنجه شدن به دست مفتش عقاید اینو (یک بازی فوقالعاده و شبیه کریستف والتز از ایسی اوگاتا) و همراهان بیرحمش جرأت ندارند عقاید و اعتقادات خود را به گوش دهکدههای همجوار برسانند.
بازی اندرو گارفیلد و درایور را نمیتوان بهتر از این تصور کرد یا حتی بازیگران بهتری را جایگزینشان کرد. حتی از نظر فیزیکی و جسمی، تضاد بین این دو نفر، تأثیر سینمایی فوقالعادهای بر جای میگذارد. گارفیلد شبیه به یک ساقه باریک گندم است که با پرتویی از جنس نیکی درخشان شده، و شمایل درایور از پایین به بالا پهنتر میشود و حتی تصویر قارچ را در ذهن تداعی میکند. اما بازی این دو بازیگر، که در آن به اعماق زهد و تقوا نفوذ میکنند، همذات پنداری شما در طول فیلم برمیانگیزاند. هرکدام از آنها (گارفیلد و درایور) نگاه متفاوتی نسبت به کیچیرو (با بازی یوسوکه کوبوزوکا)، که در ابتدای فیلم بهعنوان راهنمای آنها معرفی میشود، دارند. و وقتی که سفر طاقتفرسای رودریگز در ژاپن، در قالب عشق به مسیح شروع میشود، برخوردهای او با این شخصیت خشمگین (کیچیرو) است که به معیار برتری وی تبدیل میشود. در عین حال، پدر فریرا جایی در پیش زمینه فیلم کمین کرده است: او در پایان فقط در سه صحنه ظاهر میشود، اما هرکدام از این صحنهها تاثیری به قدرت آهن سوزان دارند و بوی ذغال نیمسوز را از خود به جای میگذارند.
بخشش، شاید خشنترینِ حالت معنوی است که در فیلم به تصویر کشیده میشود. به همین دلیل است که کارگردانهای کمی سراغش رفتهاند. اسکورسیزی، که قبل از فیلمساز شدن مدت یکسال در مدرسه دینی درس خوانده بود، هرگز از موضوعات دینی (تمهای گناه و رستگاری در تمام فیلمهایش از آخرین وسوسههای مسیح تا راننده تاکسی) دور نشد، اما سکوت ظاهراً تمام اینها را زیر ذرهبین آورده است.
مترجم: محمدرضا سیلاوی