محمدرضا نیکنژاد آموزگار
1- «در دهه سی و چهل، پاتوق روشنفکرانی مثل صادق هدایت، جلال آلاحمد، احمد فردید، سیمین دانشور و نیما یوشیج بوده و بخش زیادی ازشهرت کنونیاش را از اعتبار این اشخاص وام گرفته است. در سال ۱۳۰۶ مهاجر ارمنی با نام «خاچیک مادیکیانس» این کافه را دایر کرد. مادیکیانس، هتلی بنا کرد که امروز، کافه آن، کلیشهایترین نوستالژی پاتوقنشینهای شهر تهران است. شبها هم اغلب، مراسم رقص درحیاط پشتی کافه برپا بود و دود سیگارهای فرنگی فضای آنجا را پر میکرد، حیاطی که حدود 3 دهه است درِ آن بسته شده است. ساختمان... در سال ۱۳۸۲ به شماره ثبت ۱۰۴۴۶ درفهرست آثار ملی ایران قرار گرفت.»
2- چند ماهی است که بسیاری ازگروههای تلگرامی چندان در من شوری برنمیانگیزد، گرچه همچنان عضو هستم و گاهگاهی بهرهای از آنها میبرم. ریشه این بیانگیزگی شاید نه درونمایههای آن گروهها، که درون خودِ من باشد. درکنار فراوان خوبیهای تلگرام، یکی از آشکارترین آسیبهایش برای من کاهش زمان کتابخوانی است، اما به دلیلهای گوناگون و از آن میان پایش نبضِ جامعه و جریانهای پرنفوذ فرهنگی و اجتماعی و سیاسی و... در تلگرام بیگمان دوری از آن آسیبزا و خطرخیز است. درمیان بسیاری گروههای رنگارنگ، اندک گروههایی هم هستند که هم آموزگاری میکنند و هم دلبری و هم حس نیاز انسان به وابستگی به گروه را سیراب. بهگونهای که سخت است دلکندن از آنها و به کنج زندگی خزیدن. گروهی داریم به نام «انشا و نویسندگی» که مدیریت آن در دستانِ سردبیر و مدیرمسئول دوماهنامه انشا و نویسندگی است. عضوهایش دبیران ادبیاتِ انگیزهمند و پیگیر انشا در مدرسههایند. گروه، افزون بر تلاشهای تخصصی، تمرین نوشتن، درمیانگذاری پیامها و دلنوشتههای آموزنده و... به آرامی به جایی برای سیرابکردن احساس دوستیهای ریشهدار و آموختنهایی ریشهدارتر تبدیل شده است. بهویژه آنکه اهلِ دلی در گروه باشد و دیگران را به دنبال خویش بکشد که خوشبختانه درگروه ما هست و انرژی ارزشمند خویش را میتراود و اعضا را برمیانگیزد برای تهرانگردیهای خاطرهانگیز و ماندگار.
شاید دریافته باشید که اینبار هدف تهرانگردی گروه انشا و نویسندگی- افزون بر موزه آبگینه ایران یا همان خانه قوام، کافه نادری بود. برای آنهایی که گذری بر زندگی و اندیشههای روشنفکرانِ ادبیِ دهههای سی و چهل داشتهاند، برخوردن به نام این کافه پرآوازه، گریزناپذیر است. بیگمان رفتن و نشستن زیر سقفی که روزگاری سیمین و هدایت و آلاحمد و نیما و... نشستهاند و نفس کشیدهاند، سخت اثرگذار است. اما اثرگذاری یک چیز است و دردِ آمیخته با نوستالژی، یک چیز دیگر! ویرانکنندهتر هنگامی است که پا به حیاط کافه و هتل نادری میگذارید. زیر آن کاجهای سر به فلک کشیده که داستان بخشی از تاریخِ فرهنگی تهران و ایران را زیر پوست و رگ و ریشه خویش دارد، ویرانهای بیش نمیبینید. گوشهای از حیاط، اسکلت و استخوانهای سِنی را میبینید که روزگاری بزرگانی از موسیقی ایران را در آغوش کشیده است، درگوشهای دیگر خودرویی که شاید دهههاست همان جا مانده و دِق مرگ شده است و درمیانه آن حیاط تاریخی و بر بالای حوضی چند متری، تندیسی با سرِ شکسته و تنی پر ز ریش و خمیده بر حوض و... نمیدانم چرا به یاد نسل جوانمان افتادم که دریک خودخواهی و خودمحوری تاریخی، پا درهوا و بیریشه سر درفضای مجازی فرو برده و آزاد از هرگونه قیدِ اندیشگی و فرهنگی و اجتماعی بیشتر زندهاند و زندگی نمیکنند! گرچه این حکایت همهمان شده است. شگفتآور است؛ همانندی فرهنگ ریشهدار ما با آن حیاط رو به ویرانی و آن مجسمه رنجورِ سر افکنده! شگفتآور و دردناک!