شماره ۱۱۰۰ | ۱۳۹۶ شنبه ۲۶ فروردين
صفحه را ببند
کوچه اول

|  سیدجواد قضایی|  مامانم در نزده داخل شد. نصف شب روی تختم زیر لحاف بودم و نمی‌دیدمش. گفت اومدم ببینم روباز نخوابی یه وقت اما با این وضع دیگه باید به فکر زن گرفتن باشی، ببین پسردایتو نه ماشین داشت نه خونه نه شغل، حتی عقل هم نداشت اما زنش دادن،‌ هزار مرتبه شکر الان دو تا بچه ازش مونده. پسردایی مسعود را می‌گفت. یک روز فهمیده بود باید برود سربازی دور از خروس‌ها و کفترهایش. نزدیک‌های اعزام به گوشش رسید که اگر زن بگیرد، محل خدمتش شهر خودش خواهد بود و بدین صورت توی همان دو ‌سال سربازی دو بار بچه‌دار شد و ‌سال بعدترش جهیزیه زنش را با دو تا خروس سر طلایی دم‌کوتاه که می‌گفتند چشم همه رقبا را در میدان نبرد با نوک‌هایشان از حدقه درآورده‌اند، تاخت زد؛ غافل از اینکه زن بی‌خبرش یک روز ظهر خروس را می‌کند توی قفس کفترها و بعد از ظهر از آقا محمدخان 26 جفت طوقی روشندل تحویل می‌گیرد. همان شب قبل از اینکه خروس‌ها را بسمل کند زن را طلاق می‌دهد و خودش را دار می‌زند. آدم خوشبخت‌تر از این نداریم. قبل از عروسی هیچ نداشت جز یک سری آلات لهو و لعب اما بعد از زن گرفتن هیچ نداشت جز دو تا بچه و 26 جفت چشم کبوتر. قسط وام ازدواجش را دایی یک‌سال بعد از مرگ مسعود با فروش قفس‌ها تسویه کرد. از همان زیر پتو گفتم خوبه بذار منم وام ازدواج بگیرم. گفت یعنی واقعا میخوای ازدواج کنی؟ سرم را از زیر لحاف بیرون آوردم و گفتم مامان بچه شدی؟ با این پولا تف کف دستم نمیندازن. وامو می‌گیرم گوشیمو تعمیر می‌کنم. این چیه آخه الان دارم. از سر شبه توی یه مرحله از بازی قاطی می‌کنه اعصابم خورد شده. قلعه حریفو نمی‌تونم تسخیر کنم و دوباره مشغول بازی شدم. صدای در اتاقم را شنیدم که محکم کوبیده شد.


تعداد بازدید :  415