شماره ۱۰۹۸ | ۱۳۹۶ چهارشنبه ۲۳ فروردين
صفحه را ببند
ویلای نیاوران

|  مهدی توکلی تبریزی|

هرگز راضی نشدم وطنم را مثل بنفشه‌ها با خودم به هر کجا خواستم ببرم، اما کیاندخت وطنش، خاطراتش و حتی ریشه‌هایش را هم از خاک بیرون کشید و همه را داخل یک چمدان گذاشت و با خود برد.
ویلای نیاوران را که یادگار پدر و مادرمان بود را به‌رغم اصرار کیاندخت برای فروش، نگه داشتم، چون نمی‌خواستم ریشه‌هایم با سرزمین مادری و با خانه پدری قطع شود. هنوز بعد از سال‌ها هر بار که به ایران رفته‌ام و پایم به حیاط خانه رسیده است انگار صدای خنده‌ها و شادی‌هایمان را از پشت درخت‌های اقاقیا و از لا به لای بوته‌های شمشاد باغچه‌های ویلا را می‌شنوم.
اوایل ماه مارس بود که کیاندخت برایم پیام فرستاد که برای جشن نوروز در استکهلم منتظرت هستم، و من هم در جوابش گفتم که برای عید نوروز در ویلای نیاوران منتظرت هستم. کیاندخت آنقدر متعجب شده بود که گوشی تلفن را بردارد و زنگ بزند تا مطمئن شود که تصمیمم برای سفر به ایران جدی است یا نه.
در تمام همه این سال‌هایی که من و کیاندخت در سوئد بودیم همیشه احساس می‌کردم جشن‌های نوروزمان آن رنگ و بوی نوروز در ایران را ندارد، به همین دلیل تصمیم گرفته بودم امسال برای نوروز خودم را به ایران برسانم.
فکر می‌کردم پدر منتظر است که بروم ایران و با کمک هم بنفشه‌ها را در باغچه‌های ویلا بکاریم و مادر مثل سال‌های کودکی دستم را بگیرد و با هم به بازار تجریش برویم و سمنوی عمه لیلا برای سفره هفت سین بخریم. دلم برای پیاده‌روی از خود میدان کاخ تا سر پل تجریش تنگ شده بود. برای رسیدن به ازدحام و هیاهوی جمعیت در حال خرید شب‌های عید بازار، برای دیدن ماهی‌های قرمز، برای تخم مرغ‌های رنگی و برای سر و صدای فروشنده‌های تکیه بالای تجریش که هر کدام برای جلب مشتری دلبری می‌کردند لحظه شماری می‌کردم.
باید می‌رفتم و پرده‌های پنجره‌های ویلا را کنار می‌کشیدم تا آفتاب دوباره به شمعدانی‌های مادر برسد.


تعداد بازدید :  552