شماره ۱۰۸۰ | ۱۳۹۵ يکشنبه ۱۵ اسفند
صفحه را ببند
عاشقانه‌های ناآرام آقای ایکس و خانم ایگرگ

فاضل ترکمن طنزنویس [email protected]

خانم پروانه ‌و آقای شمع
زیبایی آقای شمع واقعاً خیره کننده بود. قد و بالایی بلند، کمری باریک و پوستی روشن و سفید رنگ. گرمای وجودش، تمام خانم پروانه‌های زیبا را مثل آهن‌ربا جذب خود  می‌کرد. خانم پروانه‌های زیبا حاضر بودند، بدون مهریه، جشن عروسی و دیگر تجملات سنتی ‌ـ‌حتی اگر شده به طور موقت!‌ـ با او ازدواج کنند اما آقای شمع به هیچ‌کدام، محل سگ هم نمی‌گذاشت! آقای شمع تنها دلباخته‌ خانم پروانهٔ مغروری شده بود که اصلاً زیبا نبود: بال‌هایش رنگ تیره‌ زشتی داشت و هیچ خالی هم روی آن‌ها خود نمایی نمی‌کرد. آقای شمع حتی یکبار هم از خانم پروانه زشت، خواستگاری کرده بود اما خانم پروانه زشت در پاسخ به او گفته بود: «مگر مخم عیب کرده که باتو ازدواج کنم و‌‌ همان روز اول زندگی در آتش داغ و سوازن آن کله‌ لعنتی‌ات بسوزم؟!» آقای شمع اما با وجود شنیدن پاسخ منفی و نا‌امید کننده خانم پروانه زشت، باز هم عاشق بود. یک عاشق واقعی. برای همین همه‌ خانم پروانه‌های زیبا به خانم پروانه زشت حسادت می‌کردند و کنجکاو بودند تا رمز موفقیت او را در جذب آقای شمع بدانند! به‌همین‌خاطر دسته جمعی نزد او رفتند و پرسیدند: «خانم پروانه زشت! چرا آقای شمع تا این حد عاشق شماست؛ در حالی که شما یک صدم زیبایی ما را هم ندارید؟!». خانم پروانه‌ زشت بادی به شاخک‌هایش انداخت! و بعد روی یک گل نشست و مثل یک سخنران زبردست، سخنرانی کرد: «واه! واه! واه! همچین می‌گویید آقای شمع که اگر یکی نداند، گمان می‌کند دارید درباره  اسطوره  زیبایی جهان حرف می‌زنید. خانم‌های کم عقل! اگر می‌بینید این مرتیکه عوضی چشم‌ هیز، عاشق من شده؛ به‌خاطر این است که من عزت نفس دارم! مرد‌ها دوست ندارند که زن‌ها مثل مادرشان هی قربان صدقه‌شان بروند. حالا شما هی بروید برایش عشوه‌گری کنید. هی شاخک‌هایتان را عمل کنید تا سر بالا بشوند! هی بال‌هایتان را بزک دوزک کنید تا او هم پیش خودش فکر کند واقعاً چه پُخ ِ ارزنده‌ای است و هی خودش را برای شما بیشتر بگیرد. ‌ای خاک بر سر شما! که آبروی هرچه پروانه مونث است، برده‌اید».
 خانم اشک و آقای دستمال‌کاغذی*
آقای دستمال‌کاغذی کشته مرده خانم اشک بود. همیشه توی جعبه‌اش انتظار می‌کشید تا بالاخره بیرون کشیده شود و به وصال خانم اشک برسد! سرانجام آن روز رویایی فرا ‌رسید و صاحب خانم اشک، آقای دستمال‌کاغذی را از جعبه‌اش بیرون کشید. آقای دستمال‌کاغذی هم بدون رو‌در‌بایستی، سوسول‌بازی و هدر دادن وقت با سوالاتی مثل: «شما از چه رنگی خوشتون‌ می‌آد؟» به خانم اشک گفت: «به‌به! چه خانم با شخصیتی! با من ازدواج می‌کنین؟!» خانم اشک هم که مثل همه‌ خانم‌های دیگر در چنین لحظه‌ای، نزدیک بود ذوق مرگ بشود! پقی زد زیر خنده و گفت: «آخه... آخه...» آقای دستمال‌کاغذی گفت: «آخه چی عزیزم؟!» خانم اشک گفت: «اگر ما با هم ازدواج کنیم، شما در اولین لحظه‌ وصال خیس و مچاله می‌شوید و دو دقیقه هم نمی‌گذرد که زبانم لال می‌میرید و من بیوه می‌شوم». آقای دستمال‌کاغذی با حالت مردانگی خاص و محکم و استواری گفت: «اشکال نداره! مهم کیفیت عزیزم؛ نه کمیت!» خانم اشک که عشق پاک آقای دستمال‌کاغذی را درک کرده بود، در حالی که به شدت دلش می‌خواست سرازیر شود، گفت: «پس با اجازه‌ی دو تا چشم صاحبم که ازشون بیرون آمدم؛ بله!» آقای دستمال‌کاغذی بعد از شنیدن پاسخ مثبت خانم اشک دلش می‌خواست از شوق گریه کند و خانم اشک از چشمانش بریزد! دستمال‌کاغذی‌ها اما متاسفانه یا خوشبختانه خانم اشک ندارند تا در این مواقع حساس عاطفی از چشمانشان جاری بشود! به‌همین‌خاطر آقای دستمال‌کاغذی احساسش را برای خانم اشک تعریف کرد و بعد خودش را توی دستان صاحب خانم اشک جا داد. آقای دستمال‌کاغذی از ذوقش خانم اشک را شبیه مروارید می‌دید و به طرف خانم اشک نزدیک می‌شد. لحظه‌ وصال فرا رسید و صاحب خانم اشک آقای دستمال‌کاغذی را روی چشمان خیسش مالید و همان‌طور که خانم اشک گفته بود؛ آقای دستمال‌کاغذی در‌‌ همان لحظه  اول وصال در راه پاک رسیدن به معشوقه‌اش درگذشت! سال‌ها بعد، این قصه در کنار دیگر قصه‌های عاشقانه  جهان و ایران از جمله لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد، رومئو و ژولیت، جک و رز  و غیره! سینه به سینه نقل می‌شد به‌خدای احد و واحد قسم!
* برداشتی آزاد و طنز‌آمیز از شعر نیمایی «عشق کاغذی». سروده عرفان نظر‌آهاری

 

 


تعداد بازدید :  641