شماره ۴۰۳ | ۱۳۹۳ چهارشنبه ۲۳ مهر
صفحه را ببند
روش شناخت شیطان

روزی روزگاری شیطان بار سفر بست و با خود عهد کرد تا وقتی انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد. تکه‌ای نان جو در خورجین انداخت و به راه افتاد. رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در دلش جوانه بست که شاید تصمیم غلطی گرفته باشد. در هیچ کدام از جاده‌های دنیا به هیچ بنده‌ای که توجه‌اش را جلب کند و یا حتی کنجکاوی او را بر انگیزد، بر نخورد. دیگر داشت خسته می‌شد. تصمیم گرفت به مکان مقدسی سر بزند؛ ولی حتی آنجا هم که همیشه مبارزه‌ای ریشه دار از زمان‌های دور، علیه او جریان داشت، هیچ چیز نتوانست حیرت زده‌اش کند. دلسرد و نا‌امید و افسرده در سایه درختی ایستاده بود که رهگذری گرمازده با کیفی بر دوش کنار او ایستاد. رهگذر کمی که استراحت کرد خواست به رفتنش ادامه دهد اما قبل آن رو به شیطان کرد و گفت: «تو شیطان نیستی!؟» ابلیس حیرت زده پرسید: «از کجا فهمیدی؟!»  مرد پاسخ داد: «از روی تجربه‌ام گفتم. من فروشنده دوره گردم. خیلی سفر می‌کنم و مردم را خوب می‌شناسم. در نتیجه در همین 10 دقیقه‌ای که اینجا هستیم، تو را شناختم. چون: مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی. از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی. به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی. به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی. از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی. حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول یعنی آدمیزاد نیستی. هیچ کس نیستی. پس خود شیطانی!» شیطان با شنیدن این حرف‌ها کلاه از سر برداشت و کله‌اش را خاراند. مرد بشکنی زد و گفت: «بفرما... تازه شاخ هم که داری!»

 


تعداد بازدید :  306