شماره ۱۰۶۷ | ۱۳۹۵ پنج شنبه ۲۸ بهمن
صفحه را ببند
سایه‌ روشن‌ِ مردی آرام!

صادق رضازاده| سه‌شنبه بود. دیگر بهمن می‌رفت تا جای خودش را به اسفند بدهد و این‌ سالی که معلوم نیست آخرش چه خواهد شد، از دست این دودمان قاجار، به پایان برسد. سه‌شنبه بود. هوا سرد بود. باران شلاقی به پشت پنجره خانه می‌خورد. در داخل خانه یک هیاهویِ غریبی برپا شده بود. صدای خنده‌ قلی‌خان هدایت که همه لقب‌اش، اعتضادالملك‌ را می‌گفتند، بلند بود و به همه شیرینی تعارف می‌کرد. عذری ‌خانم اما داشت دردِ زیادی را تحمل می‌کرد. یک روز سه‌شنبه‌ای بود که صادق هدایت به دنیا آمد. صادق وقتی به دنیا آمد، پدرش که متمول بود و از درباری‌ها به حساب می‌آمد، تمامِ محله را شام و ناهار داد. صادق را زیاد دوست می‌داشت، پسری با موهايی طلایي و چشمان آبي که تقریبا همه‌ افراد خانواده دوستش مي‌داشتند. نامش را هم طبق رسم و رسومات انتخاب کردند. اسم پدرجدشان که بزرگ خانواده نیرالملوک بود را بر او گذاشتند. صادق خیلی بازیگوش بود و یک‌جا ساکت نمی‌توانست بنشیند و همیشه درحال جنب‌وجوش بود. همیشه مايه‌ سرگرمي بزرگ و كوچك خانواده بود. حركات و گفتار شيرين و لحن دلچسب‌ و بامزه‌اش تمام خانواده را سرگرم می‌کرد، اما این رفتارهایش تا سه، چهارسالگی بیشتر ادامه نداشت و در 6، 5سالگي خيلي زود ازجمع‌ فاصله می‌گرفت. آرامش و سكوتي در او ديده مي‌شد که دربقیه همسن ‌و سال‌هایش وجود نداشت. دیگر شيطنت‌هاي بچگانه را نداشت، غالبا در خودش فرو مي‌رفت و از ديگر كودكان كناره مي‌گرفت. کم ازخانه بیرون می‌رفت و علاقه‌ای به بازی‌های بچگی نشان نمی‌داد. بعد از مدتی جوانِ خوش‌پوش اما دیپلم متوسطه باید به بازار کار وارد می‌شد. اما نه هرکاری. کسب‌وکار معمولی برای خانواده هدایت دور از شئونات خاندانی‌ بود و باید فکری می‌کردند تا او را به یک کار دولتی بگمارند. قلی‌خان هدایت برای تهیه مقدمات این‌کار تلاش کرد اما بعد از مدتی بهتر دید که او را به خارج بفرستد تا درس بخواند. صادق درکنکور اعزام دانشجو به خارج از کشور ثبت‌نام کرد و نتایج که آمد، او درمیان قبول‌شدگان بود و به‌عنوان دانشجوی بورسیه، درمیان نخستین گروه دانشجویان اعزامی به خارج ازکشور، راهی اروپا شد و درر مدرسه عالی مهندسی راه و ساختمان درکشور بلژیک ثبت‌نام کرد، اما اصولا از درس ریاضی خوشش نمی‌آمد، حتی تنفر هم داشت، ولی خانواده و دوستانش می‌گفتند، او باید هرطوری که هست، درسش را ادامه‌ بدهد و حالا که به اروپا رفته، باید حتما کاره‌ای بشود و مدرکی بگیرد و به تهران برگردد اما او از روز اول هیچ‌گونه رغبتی به تحصیل نداشت. صادق کم‌کم وارد حلقه‌ رفقایش شد و به ایران که برگشت، یک گروهی را با علوی و مینوی و فرزاد تشکیل داد و خودش شد مرکز جمع و لیدر آن‌ها. صادق درجمع که بود، خیلی خوش‌برخورد، بذله‌گو و مهربان بود. به خاطر داستان‌هایی که نوشته بود و این‌ور و آن‌ور چاپ می‌کرد، اعتباری برای خودش دست‌وپا کرده بود. صادق با آن قامت متوسط، اندام باريك، حالت خونسرد، قيافه‌ تودار، عينك مي‌زد و هميشه سيگاري لاي انگشتانش ديده مي‌شد و دوستاتش درچهره‌ او نوعي گيرندگي می‌ديدند. خودش همیشه می‌گفت: «شرح حال من هیچ نکته‌ برجسته‌ای در بر ندارد. نه پیش‌آمد قابل توجهی در آن رخ داده، نه عنوانی داشته‌ام، نه دیپلم مهمی در دست دارم و نه درمدرسه شاگرد درخشانی بوده‌ام، بلکه برعکس همیشه با عدم موفقیت روبه‌رو شده‌ام. در اداراتی که کار کرده‌ام، همیشه عضو مبهم و گمنامی بوده‌ام و رؤسایم از من دلِ خونی داشته‌اند، به‌طوری که هروقت استعفا داده‌ام، با شادی هذیان‌آوری پذیرفته شده ‌است. روی ‌هم ‌رفته «موجود وازده‌ بی‌مصرف» قضاوت محیط درباره‌ من است و شاید هم حقیقت درهمین باشد.»
28 بهمن (1281)، سالروز تولد صادق هدایت
 داستان‌نویس و مترجم


تعداد بازدید :  209