شماره ۱۰۶۷ | ۱۳۹۵ پنج شنبه ۲۸ بهمن
صفحه را ببند
جیگرکی نیست ( قسمت دوازدهم)
گَری در حرمسرا

علی‌اکبر محمدخانی طنزنویس [email protected]

بالاخره یک روز گَری افتاد به جان حرمسرا. ناصرالدین شاه که مثل سایر حوزه‌های علوم و فنون در طبابت هم دستی داشت، با دو پا وارد ماجرا شده و کله زن‌ها را حنا و زردچوبه ‌مالیده بود و روی سرشان کیسه فریزر کشیده و دستور داده بود اَحدی حق ندارد تا صبح دست به کیسه فریزرها بزند، تا خودم بگویم. صبح اما نتیجه حیرت‌آور شده بود. آقای خسرو معتضد به نقل از جاری کوچیکه مَهین خانوم، خانومِ همسایه بالایی‌شان می‌گوید: وسط کله خانوم‌های حرمسرا هر کدام به اندازة یک کفِ دست کچلِ کچل و نارنجی شده بود. البته آنچه بیشتر باعث دل‌نگرانی مردم جهان از سلایق و اندیشه‌های متفاوت شده بود نه طاسی زنان حرمسرا، بلکه شدت خنده ناصرالدین شاه از تماشای کله زن‌ها و نگرانی بابت سلامتی ایشان بود.
دیگر چه انتظاری می‌توان داشت، مشکل به جانِ شاه و اهل و عیال بیفتد و رعیت در امان بماند؟! پس یک روز ناغافل عمله اکره شاه ریختند توی جیگرکی و بی‌خود و بی‌جهت با چوب افتادند به جان ما.
خدا لعنت کند هر کس ماشین زمان را اختراع کرد. از عجایب مملکت ما هم این است، هنوز نمی‌توانیم ماشین پراید را خودمان کامل بسازیم، آنوقت می‌رویم ماشین زمان درست می‌کنیم، یعنی از وقتی این وسیله اختراع شده هر سری یک دیوانه‌ای از دلِ تاریخ سوار می‌شود و می‌آید ما را خفت می‌کند.
مدتی نگذشت که دیدیم ناصرالدین‌شاه هم سوار بر ماشین زمانِ ضدگلوله شش درِ خود، به همراه زنان حرمسرا تشریف‌فرما شدند جیگرکی. در این لحظه تاریخی اما من به دو چشم خود تفاوت رفتار اهل فرهنگ با جنگ‌سالاران را در مقابل قدرت دیدم، وقتی وزیر جنگ آمد دولا شود که شاه بنشیند روی کمرش، ولی وزیر فرهنگ پیش دستی کرد و زودتر زیر کفل شاه دولا شد. شاه تا نشست روی وزیر فرهنگ به من گفت: برو برای اهل و عیال جیگر کباب کن که بخورند، قُوت بگیرند. یکی از عُمال آمد در گوشم جریان گَریِ حرمسرا را گفت. گویا شاه وقتی دیده بود حنا و زردچوبه جواب نمی‌دهد، خودش برای خانوم‌ها دل و جیگر تجویز کرده بود که ریشه مویشان قوت بگیرد. من سریع مشغول کباب‌کردن جیگر شدم که یکی از زنان به ناصرالدین شاه گفت: ناصی جون، بگو برای من را حسابی بسوزاند. شاه هم گفت: باشه قربان چشم‌های خمارت بشوم که مثل چشم‌های خودم خمارند، از آن طرف یکی دیگر از خانوم‌ها گفت: ناصر من نمی‌دانم‌ها، اگر برای من آبدار نباشد، حال‌خواهرت را می‌گیرم. شاه گفت: باشد قربان آن سبیل‌های کُلفتت بروم که مثل سبیل‌های خودم کُلفتند. خلاصه چیزی نگذشت که هر کدام از زنان یک سازی زدند. شاه با چشم اشاره کرد که تو کار خودت را بکن. خلاصه من مشغول شدم و وقتی جیگرها آماده شد، خدمت شاه عرض کردم: البته که جیگر دوای‌ هزار درد بی‌درمان است ولی این کله‌های نارنجی که من می‌بینم کارشان از قوت و این چیزها گذشته. شاه فرمودند: خب چه کنیم؟ من گفتم: چاره کار کلاه‌گیس است. شاه فرمودند کلاه‌گیس چه خری‌ است؟ من گفتم: یک نوع موی مصنوعی است، که خانوم‌های فرنگ کله‌شان می‌گذارند و به هم فیس می‌دهند. شاه که خیلی خوشش آمده بود دستور داد برای هر کدام از خانوم‌ها یک کلاه‌گیس بخرند. وقتی کلاه‌گیس‌ها رسید، ناصرالدین‌شاه دستور داد خانوم‌ها کلاه‌گیس‌ها را پشت لبشان بچسبانند. وقتی از علت این کار پرسیدیم، فرمودند: اولا ما سبیل بیشتر دوست داریم، دوما ما شاهیم، مثل شما میمون نیستیم که هر کاری فرنگی‌ها کردند، بکنیم. ما باید راه خودمان را برویم، وگرنه دیگر برای چه ما شاه باشیم؟ آنها بیایند ناصرالدین‌شاه بشوند. اگر آنها موی مصنوعی را روی سرشان می‌گذارند، ما باید بگذاریم پشت لبمان. خلاصه خانوم‌ها سبیل‌ها را چسباندند پشت لبشان که با آن کله‌های طاس بیشتر شبیه آقای عبدالرضا اکبری در پهلوانان نمی‌میرند شده بودند. درنهایت شاه و عمله اکره به همراه اهل حرمسرا سوار بر ماشین زمان، به عقب برگشتند و من یک لحظه به خودم آمدم دیدم نه حقی هست و نه پلنگ‌خان.

 


تعداد بازدید :  362