شماره ۴۰۲ | ۱۳۹۳ سه شنبه ۲۲ مهر
صفحه را ببند
یک گفت‌وگوی صمیمی با محمدعلی بهمنی
10 ‌سال با شعر قهر کردم

رضا نامجو خبرنگار گروه طرح نو

غزل معاصر و البته ترانه از ابتدای خلقتش در ایران، نام های بزرگی به جامعه معرفی کرده اند. یکی از کسانی که در طول سال های قبل و بعد از انقلاب در هر دو این حوزه ها فعالیت قابل توجهی داشت محمد علی بهمنی است. بهمنی با ماست تا درباره زمینه اصلی اش برای ورود به دنیای شعر، قهر کردنش با غزل و خاطره‌اش از ناصر عبداللهی صحبت کند:

 گفت‌وگو را با یک سوال کلیشه‌ای شروع می‌کنم. چگونه وارد دنیای شعر شدید؟
اولین شعری که از من چاپ شد هشت سالم بود. این اتفاق به اشاره آقای مشیری اتفاق افتاد چرا که به دلایلی با هم آشنایی پیدا کرده بودیم. آشنایی من با ایشان یکی از بزرگترین شانس‌های زندگی‌ام بود. قبل از آن به صورت خانوادگی در چاپخانه ریشه داشتیم. یادم هست سه ماه تابستان مرا هم به چاپخانه بردند تا در خانه شیطانی نکنم. در آن چاپخانه صفحه شعری درمی‌آمد که آقای مشیری مسئولیتش را برعهده داشت. لازم است بگویم شعر در خانه ما مثل سفره‌ای بود که به‌صورت روزانه دو سه بار پهن می‌شد. در آن سال‌ها برادران مرا به زور پای شعرخوانی می‌نشاندند. حتی اگر در مورد شعری که خوانده شده بود سوالی می‌کردند و من نمی‌توانستم جواب بدهم کتک هم می‌خوردم. یادم هست یک روز در چاپخانه مشغول خواندن صفحه شعر بودم که دیدم یکی از ابیات را نمی‌توانم روان بخوانم. به مسئول حروفچینی گفتم این شعر اشکال دارد. او عصبی شد، گوشم را گرفت و آورد جلوی در و گفت: دیگر این‌جا نیا. خیلی دلخور شدم. در همین افکار بودم که همین آقا همراه آقای فریدون مشیری که تا آن موقع ندیده بودمشان  آمدند مرا نشان مشیری داد و گفت: ‌بچه‌ای که گفتم این بود. ظاهرا  آقای مشیری می‌رود صفحه را غلط‌گیری کند، هنگام خوانش به همان بیت مشکل‌دار که من به آن اشاره کرده بودم برمی‌خورد، با مطرح کردن این غلط از سوی آقای مشیری به مسئول حروفچینی، او موضوع اشاره به این غلط از سوی بنده را برای آقای مشیری مطرح می‌کند. آقای مشیری هم می‌گوید می‌خواهد مرا ببیند. آقای مشیری با مهربانی که کودکانه احساسش کردم، دستی بر سرم کشید، آن‌قدر کوچک بودم که وقتی پشت میز صحافی می‌ایستادم چند آجر زیر پایم قرار می‌دادند تا کارم را انجام دهم. آقای مشیری بسیار مهربان بود، همواره این لطف و مهربانی‌اش را حس می‌کردم. از من پرسید چطور به وجود اشکال در این بیت پی بردی؟ گفتم آخر نمی‌توانستم مثل بیت بالا آن را بخوانم. گفت: «بلدی شعر بگویی؟» گفتم در خانواده ما مادرم شعر می‌خواند و من گوش می‌کنم. اینگونه بود که با آقای مشیری آشنا شدیم و زیر پوشش محبت‌هایش قرار گرفتم، چقدر کتاب شعر برایم می‌آورد، شعر می‌خواند، اشعار محمود کیانوش را می‌داد که بخوانم، می‌خواست حفظ کنم و از من می‌پرسید. اینگونه با دنیای شعر آشنا شدم.
 تا به حال با شعر قهر کرده‌اید؟ یا تا حالا پیش آمده شعر با شما قهر کند؟
بله. (باخنده...) حدود 10‌سال سکوت کردم. شعر می‌خواندم اما به سراغم نمی‌آمد. با شعر قهر کرده بودم. در آن سال‌ها کرج زندگی می‌کردم. داشتم از خیابان «دانشکده» رد می‌شدم که تابلو انجمن شعری را دیدم. وسوسه شدم بروم داخل. خوشبختانه هیچ‌کس مرا نشناخت من هم مثل غریبه‌ها رفتم انتهای سالن نشستم. رفتم آن‌جا تا اگر کسی آمد و در ردیف‌های اول نشست مرا نبیند. ناگهان دیدم «حسین منزوی» و «باباچاهی» و «پدرام» هم آمدند. تعجب کردم و البته به شدت خوشحال شدم. همگی از دوستان نزدیکم بودم و دل‌تنگشان بودم. موقعی که مجری پشت تریبون رفت متوجه شدم جلسه شعر برای مناسبت خاصی است. شعرهایی که در آن جلسه خوانده می‌شد همگی درباره همان مناسبت بود و شعر‌های بسیار ضعیفی هم بود. هر کدام از آن شعرها که خوانده می‌شد انگار داشت به آن مناسبت آسیب می‌زد. همه حضار کف می‌زدند غیراز دوستان من چون خودشان می‌دانستند دارند چه شعرهایی می‌شنوند. اتفاقا از هیچ‌کدام از این عزیزان هم برای شعر خواندن دعوت نکردند. (شاید هم خودشان گفته بودند ما را برای شعر خواندن صدا نزنید)
  و کی این قهر جای خود را به آشتی داد؟
همان‌جا بعد از مدت‌ها که غزل نگفته بودم غزلی در من جان گرفت و دست به قلم بردم: «اینک این طفل گریزان دبستان غزل/ بازگشته است غریبانه به دامان غزل/عرصه خالی است چنان شامگه بعد از کوچ/ چه گذشته است به مردان و به میدان غزل».  گویی وضعیتی پیش آمده بود که اتفاقا در بالا نشسته بودم و در ادامه با دیدن این وضع وادار به نوشتن شدم. بعد هم این را گفتم که: «10 ‌سال دور و تنها، تنها به جرم اینکه/ او سر سپرده می‌خواست من دل سپرده بودم».
  کدام شاعر روی شما اثرگذاری زیادی داشت؟ (اگر قرار باشد فقط یک نفر را نام ببرید)
در این جایگاه فقط «فروغ» را به یاد می‌آورم.
  در غزل معاصر ازجمله پرمخاطب‌ترین شاعران ایرانی هستید اما به باور خیلی‌ها نیمایی می‌سرایید. نظر خودتان در این‌باره چیست؟
قطعا. خودم هم گفته‌ام: جسمم غزل است اما روحم همه نیمایی‌ست/ در آینه تلفیق این چهره تماشایی‌ست.
  از بین شاعران و ترانه‌سراهای جوان کدام‌یک با دیگران فرق دارد و شما کارهایش را دوست دارید؟
نام‌بردن از فرد خاص سخت است چون نسل امروز روحیه حساسی دارد و اگر نام یکی از آنها را ببرید مثل تلنگری ممکن است باعث شکستن دیگران شود در صورتی که اصلا مرادم این نیست. به‌طورکلی شاعران این نسل را دوست دارم چراکه معتقدم کارهایی را که نسل من و نسل پیش از من باید برای ترانه انجام می‌داد خیلی هوشمندانه‌تر انجام می‌دهند. من این نسل را دوست دارم. اما معتقدم این طفلکی‌ها شنیده نشده‌اند و حتی آن چند نفر هم که نامی در حق خود برای کسی کرده‌اند صدای ترانه‌سراهای خیلی از استان‌ها را نشنیده‌اند. صدای روستاها را نشنیده‌اند. همه این عزیزان را دعوت می‌کنم. مجاب خود نشوند و به همین اندازه بسنده نکنند که کارشان خوب است. شناخت این‌که آیا شعری در سطح ما یا بالاتر وجود دارد یا خیر، نگاه کاشف‌تری به گوشه گوشه ندیده این کشور را می‌خواهد.
  بسیاری از مردم از رفاقت عمیق شما با مرحوم ناصر عبداللهی آشنا هستند. مایلید در این مجال از ناصر یادی کنید؟
حتما. ما دیدارهای خودمانی زیادی داشتیم. بخشی از دریا را برای این دیدارها انتخاب کرده بودیم که اگر ناصر خواست تمرین کند راحت باشد. یک روز ناصر به من گفت دریا خواهره بیا برویم چرخ بزنیم؟ راستش فکر کردم منظورش این است که من و خواهرم آمده‌ایم بیا برویم کنار دریا. رفتم و دیدم ناصر تنهاست. گفتم ناصر خواهرت کو. گفت منظورت چیست؟ گفتم خودت گفتی با خواهرم می‌آیم. گفت نه وقتی دریا موج ندارد و پر از آرامش است می‌گوییم دریا خواهر. آن‌جا بود که با این زاویه به دریا نگاه کردم و متوجه شدم عجب انتخاب درستی است. این بود که همانجا یک شعر برایم اتفاق افتاد. این شعر را خیلی دوست دارم اما هر وقت می‌خوانمش می‌گویم کاش یا این شعر را نگفته بودم یا ناصر هنوز پیش ما بود. اگر ناصر آن موقع این شرایط را برایم تشریح نمی‌کرد این شعر هم وجود نمی‌داشت...


تعداد بازدید :  240