آیدین سیارسریع طنزنویس [email protected]
ساعت 12شب بود. رو به سقف اتاق داشتم گوسفندهایم را میشمردم که از پنجره اتاق دیدم ناگهان برق کل محله رفت. چنان لبخندی زدم که انگار براساس اراده من برقها رفته تا راحتتر بخوابم، زهی خیال باطل. عمر لبخند کوتاه بود چون در ساعت 12 و 5 دقیقه شب مردی شیکپوش با ظاهری آراسته و چهرهای شبیه به میمون در اتاق را باز کرد و بیمقدمه گفت: بریم!
واقعا نیازی به گفتن این جمله کوتاه نبود. با دیدن هیبت و هیأت مرد میمونی و ورود بیموقع و بیملاحظهاش خودم داشتم میرفتم به همان سرزمین توریستی ناخوشایند!
دوباره با همان لحن آمرانه تکرار کرد: بریم!
گفتم: آخه قرار نبود به این شکل....
پرید وسط حرفم: به کدوم شکل؟
گفتم: مگه نباید مراحل قانونیش طی بشه؟
گفت: نه دیگه ... معمولا یهویی اتفاق میافته.
با تعجب گفتم: یهویی؟
گفت: بله دوست من. تصور کن که الان در جاده بودی و بهمن بر سرت میریخت یا ناگهان دچار حمله قلبی میشدی. آیا برای اینها نامهنگاری اداری لازمه؟
ترسان و لرزان گفتم: داداش رحم کن! آخه من که کاری نکردم.
گفت: حتما که نیازی نیست کاری کرده باشی.
بعد غرغرکنان زیر لب زمزمه کرد: چرا همیشه فکر میکنن باید کاری کرده باشن.
گفتم: یعنی میخوای منو بکشی؟
بعد از چند ثانیه مکث و خیره به من قاه قاه خندید.
گفتم: واسه چی میخندی؟
گفت: آخه یه لحظه شبیه سجاد رضایی فرزند اکبر شدی.
کمی خودش را جمع و جور کرد و لبخندش را خورد: نه من که تو رو نمیکشم. خودت میمیری.
سوالی را که باید همان اول میپرسیدم، الان پرسیدم: - شما کی هستید؟
مرد میمونی لبخندی زد و گفت: من سال 95 هستم.
گفتم: ببند نیشتو. نکبت! خجالت نمیکشی با این آمار مرگومیرت؟
گفت: به من چه؟ قسمته دیگه!
گفتم: یه کم از سالهای دیگه یاد بگیر. لااقل اگه 10 تا مصیبت توش اتفاق میافتاد، یه موفقیت ملی و طبل شادانهای هم وسطاش بود!
گفت: ببین امسال نه جامجهانی فوتبال بود نه لیگ جهانی والیبال نه انتخابات نه برجام ... هیچی! من باید چیکار میکردم؟
گفتم: درستش این بود که تو اصلا کاری نمیکردی! یه نگاه به خودت بنداز. اومدن ترامپ، رفتن هاشمی، پلاسکو، کولبرها، بهمن، حسن جوهرچی و... اینا فقط کارهای دو، سهماهت بودن!
سال 95 خودش هم متأثر شد و گفت: واقعا چه جوری تاب آوردین؟
گفتم: ما را به سخت جانی خود این گمان نبود.
به گستاخی قبل برگشت و گفت: خب دیگه. لوسبازی بسه. پاشو بریم.
گفتم: کجا بریم؟ من نمیام!
گفت: بابا تو که بودنت فایدهای به حال کسی نداره، نبودنت هم ضربهای به کسی نمیزنه. پاشو بریم دیگه اذیت نکن. به جان تو 24ساعته تلفات ندادم، تمام بدنم درد میکنه.
من که دیدم عزمش جدی است، فریاد زدم و کمکم همسایهها جمع شدند و توانستیم با کمک اهالی محل سال 95 را دریک بیمارستان روانی مجهز بستری کنیم. این حجم از لذتبردن از واردکردن مصیبت به دیگران نمیتوانست طبیعی باشد!