| علی اکبر محمدخانی| اون روزی توی خونه دراز کشیده بودم، خانومم داشت کتاب «چگونه کله پدر شوهرتان را عروسکی شانه بزنید» میخوند، آقامم جلوش نشسته بود، پسته میخورد. تو همین احوالات بودیم که یه عنکبوت از سقف آویزون شد اومد، شروع کرد دورم تار عنکبوت پیچیدن. منم دلم نیومد بزنم توی ذوقش، گذاشتم کارشو بکنه، خسته بشه، خودش بذاره بره. هیچی یه چرتی زدم پا شدم، دیدم عنکبوته با بیشفعالی مثالزدنی سرتا پامو تار پیچیده. شده بودم عینهو مومیایی ۳، یعنی نمیتونستم تکون بخورم. داد و بیداد راه انداختم که بقیه بیان کمک. دیدم آقام به خانومم میگه حالا اینبارم نجاتش دادیم، از کجا معلوم فردا دوباره گرفتار نشه؟ بعدم گفت: باید کار اساسی کنیم و به جای ماهی، ماهیگیری یادش بدیم. خلاصه آقام اومد یه سولاخی تو پیلة تارعنکبوت درست کرد، یه چوب ماهیگیری فرستاد تو گفت: یالا ماهی بگیر، خانومم رفت سبزیپلو درست کنه. عنکبوته هم جوراباشو درآورده بود، چهارزانو نشسته بود کنار سفره، پیاز میذاشت لای نون، میخورد تا اشتهاش باز بشه. میخوام بگم اگه یه عده تو شرایط بحرانی کمک نمیکنن، نیتشون خیره، میخوان ماهیگیری یادمون بدن.