| صادق رضازاده|
دم دمهای صبح بود. از پشت پنجرههای فرودگاه نگاهی به آسمان انداخت که قرار بود تا چند ساعت دیگر بر فراز آن تهران را آرامآرام ترک کند. پس از خداحافظی با دوستانش حوالیِ ساعت 5 صبح تشریفات انجام شد و او به سمت هواپیما حرکت کرد. صندلیاش را که پیدا کرد و نشست. قبل از تیکآفِ هواپیما قطبنما را درآورد و جهت قبله را تعیین کرد، تازه اذان شده بود. میخواست نماز صبح را بخواند. فضایِ کوچکی در انتهای هواپیما برای نماز فراهم بود. مهندس درهمانجا نماز صبح را خواند و پس از مدت کمی پرواز آغاز شد. تهران را که از بالا تماشا میکرد، حالِ خوبی نداشت، مغموم بود و بغض گلویش را میفشرد اما خودش را سرحال نشان میداد. کمی به برنامههای صوتی که پخش میشد، گوش داد، سپس شروع کرد به خواندن آخرین شماره مجله «آدینه» که همراهش بود. با انگشتانش لایِ مجله را باز گذاشت و رو کرد به دامادش و گفت: «تعجب میکنم که چرا مجلات اینقدر به ادبیات میپردازند، درحالی که نیازهای مهم جامعه ما چیزهای دیگری است.» درطول پرواز نخوابید و فقط مطالعه میکرد. دامادش کنار او نشسته بود. به او گفت: «اصلا نخوابیدم، شاید یکی، دودقیقه کمی خوابآلود شدم.» دیگر آخرایِ پرواز بود. قبل از اینکه از هواپیما پیاده شود، نوهاش گفت: «موافقید برای شما صندلی چرخدار بیاورند؟» این را با ترس و لرز گفت و فکر میکرد مهندس ناراحت شود. مهندس با حالتی توأم با تعجب و انکار به او نگاه کرد و گفت: «صندلی چرخدار؟» و بدون معطلی به طرف درِ جلوی هواپیما راه افتادند و مستقیما از درِ خروجی هواپیما وارد تونل کوتاهی شد و از آنجا هم به اتاق تشریفات رفت. چای سفارش داد و شروع به نوشیدنش کرد... حالا دیگر کمی که راه میرود، خسته میشود. به نزدیکی یک آبشار رسیده بودند. به همسرش گفت: «بهتره کمی اینجا بنشینیم». تا مینشیند پاهایش شروع به لرزیدن میکند و در زمان کوتاهی بیهوش میشود. داماد و نوهاش هنوز نرسیده بودند. وقتی که آمدند با منظرهای بهتآور، تکاندهنده و رقتبار مواجه شدند. یک تیم پزشکی 5،6نفره عملیات احیا را روی مهندس انجام میدادند. او را روی زمین خوابانده بودند. یک نفر تزریق میکرد، دیگری دستگاه مانیتور را به بدن ایشان وصل کرده و منحنیهای قلب را بررسی میکرد، یک نفر با بالن هوا یا اکسیژن به درون ریهها میدمید، دیگری پاهای ایشان را بلند کرده بود. یکی، دوبار چشمهای خود را برای یکی، دوثانیه باز کرد، اما شانس زندهماندش خیلی کم بود. او را با بالگرد به بیمارستان بردند. چندساعت بعد همراهانش هم آمدند و پشت درِ آیسییو منتظر شدند. ساعت دیواری بیمارستان دوازدهونیم به وقت زوریخ را نشان میداد. دامادش که داخل اتاق بود، بیرون آمد و رفت سراغ همسر مهندس و گفت: «تقدیر چنین بود. انالله و اناالیه راجعون.»
30 دی (1373)، سالروز درگذشت
مهندس مهدی بازرگان، نخستین نخستوزیر جمهوری اسلامی ایران