| جک لندن |
آهسته حرکت میکرد. گویی تشنجی او را میلرزاند. وقتی که شروع به جمعآوری خزههای خشک کرد، فهمید که نمیتواند روی پاهای خود بلند شود. دوباره و دوباره کوشید، سپس به همین قناعت کرد که روی دستها و زانوان خود بخزد. یک بار نزدیک گرگ ناخوش خزید. حیوان با بیزاری راه خود را از او دور کرد. لب و لوچه خود را با زبانش که گویی به سختی تاب میداد، لیسید. مرد ملتفت شد که زبان گرگ رنگ سرخ عادی نداشت. زبان قهوهای مایل به زرد داشت و به نظر میرسید که پوششی از بار نیمه خشک و خشن آن را فراگرفته است. پس از آنکه جرعهای آب داغ نوشید، دید که میتواند سرپا بایستد و مانند محتضری – که راه رفتن او متصور است- میتواند راه برود. تقریبا هر دقیقه مجبور بود تامل کند. گامهای او ناتوان و نا استوار بود، درست مانند گامهای گرگی که با گامهای ناتوان و نا استوار او را دنبال میکرد. آن شب، هنگامی که دریای درخشان در زیر پرده تاریکی پنهان شد، دانست که به دریا نزدیک شده است و با آن بیشتر از 4 مایل فاصله ندارد. در سراشیبی، سرفه گرگ ناخوش و گاه به گاه جیغ گوزنها را میشنید. گرداگرد او را آثار زندگی زیر پنجه داشت، اینها آثار تیز چنگ؛ بسیار زنده و بیکوی زندگی بودند، او میدانست که گرگ ناخوش دنبال مرد بیمار افتاده است؛ به این امید که مرد بیمار اول بمیرد.
برشی از داستان «عشق به زندگی»