شماره ۹۸۹ | ۱۳۹۵ چهارشنبه ۱۹ آبان
صفحه را ببند
زندگی از نگاه موراکامی
کسی مرا دوست ندارد...

  نویسنده‌شدن در ژاپن چگونه کاری است؟ آیا این‌که کسی بخواهد نویسندگی را آغاز کند، مشکلات زیادی را باید پشت‌سر بگذارد؟    
نه‌. چندان هم کار دشواری نيست و حتي در ژاپن نويسندگان براي خودشان انجمن به راه انداخته‌اند، البته من عضوش نيستم. کلا من آدمی هستم که از تمام قواعد مستثنی شده‌ام. يکي از دلايلي که از ژاپن فراري هستم، شاید همین باشد که نمی‌خواهم همرنگ بقیه باشم. من حق انتخاب دارم. مي‌توانم به هر کجا که مي‌خواهم بروم. در ژاپن نويسنده‌ها يک جامعه ادبي به راه انداخته‌اند: يک تشکل، يک سازمان. فکر مي‌کنم 90‌درصد نويسندگان ژاپن در توکيو زندگي مي‌کنند. آنها سازمان و اتحاديه دارند و کاملا به همديگر متکي هستند. خنده‌دار است اگر شما نويسنده و مولف هستيد آزاديد هر کاري را که مايليد انجام    دهيد و هر جايي که دوست داريد برويد. اين براي من مهم‌ترين چيز است. بنابراين طبيعتا بيشتر آنها مرا دوست ندارند. من نخبه‌گرايي را دوست ندارم. وقتي مي‌روم کسي دلتنگم نمي‌شود.
  چرا شما را کسی دوست ندارد؟ آیا مشکل آنها خودتان هستید یا این‌که با نوشته‌هاي‌تان مشکل دارند؟
مرا ژاپنی نمی‌دانند. مثلا من فرهنگ پاپ را دوست دارم، ديويد لينچ، رولينگ استونز و گروه درز و چيزهايي از اين قبيل را. به همين دليل است که مي‌گويم نخبه‌گرايي را دوست ندارم. از فيلم‌هاي ترسناک خوشم مي‌آيد. همچنین از استيون کينگ، ريموند چندلر و همين‌طور داستان‌هاي پليسي. البته من نمي‌خواهم راجع به اين موضوعات بنويسم. آنچه مي‌خواهم انجام بدهم استفاده از اين چارچوب‌هاست و نه استفاده از محتواي آنها. دوست دارم محتواي موردنظرم را در اين چارچوب‌ها جا بدهم. اين روش و سبک من است. بنابراين هر دو نوع نويسنده، هم نويسندگان داستان‌هاي سرگرم‌کننده و هم داستان‌هاي ادبي و جدي مرا دوست ندارند. من حد وسط اين دو هستم، در حالي که کار جديدي از تلفيق اين دو انجام مي‌دهم. به همين دليل در ژاپن نتوانستم موقعيتم را بعد از سال‌ها کسب کنم. من خوانندگان وفاداري در طول اين 15سال داشته‌ام. آنها کتاب‌هايم را مي‌خرند و در کنارم ايستاده‌اند. نويسنده‌ها و منتقدها با من نيستند. هر چقدر به حوزه بيشتري بپردازم، به‌عنوان يک نويسنده ژاپني مسئوليت بيشتر و بيشتري احساس مي‌کنم. اين حس مسئوليت چيزي است که درحال حاضر با آن درگير هستم و به‌خاطر آن چند‌سال پيش به ژاپن برگشتم. حتی کتابي را با موضوع حمله گاز سرين در متروي توکيو در مارس 1995 نوشتم و با 63 قرباني که آن روز در مترو بودند، مصاحبه کردم. اين کار را کردم، چون مي‌خواستم با ژاپني‌هاي معمولي مصاحبه کرده باشم. يک روز کاري هفته بود، يک دوشنبه صبح ساعت 8:30 يا همان حول‌وحوش. آنها به مرکز شهر توکيو مي‌رفتند. قطار مملو از جمعيت بود، ساعت شلوغي شهر. جاي سوزن انداختن نبود. مردم اين‌جوري بودند نشانه‌هايش را جمع مي‌کند، ژاپني‌ها آدم‌هاي سختکوشي هستند. مردم معمولي، ژاپني‌هاي معمولي مورد حمله گاز سمي قرار گرفتند. بدون هيچ دليلي. مسخره است. صرفا مي‌خواستم ببينم براي آنها چه اتفاقي افتاد. آنها کي بودند. بنابراين با تک‌تک‌شان مصاحبه کردم، يک‌سال وقت برد، ولي اين کار را کردم. از اين‌که فهميدم چه کساني هستند، واقعا تحت‌تاثير قرار گرفتم. من قبلا از اين افراد شرکتي، حقوق‌بگيرها و کاسب‌مآب‌ها بدم مي‌آمد ولي بعد از اين مصاحبه‌ها با آنها احساس همدردي کردم. صادقانه بگويم، نمي‌دانم چرا اينقدر سخت کار مي‌کنند. بعضي‌هايشان ساعت 5:30 صبح از خواب بيدار مي‌شدند تا بتوانند به‌موقع خودشان را به مرکز شهر برسانند. با مترو بيشتر از دو ساعت طول مي‌کشد و تمام آن دو ساعت در قطار به آن شلوغي مچاله مي‌شوند. حتي نمي‌تواني کتاب بخواني. اين کار را سي، چهل‌سال ادامه مي‌دهند باورنکردني است. 10شب هم به خانه برمي‌گردند. وقتي بچه‌هايشان خواب هستند. فقط يکشنبه‌ها مي‌توانند بچه‌هايشان را ببينند. واقعا وحشتناک است، ولي هيچ شکايتي نمي‌کنند. ازشان پرسيدم چرا اعتراض نمي‌کنيد و آنها گفتند فايده‌اي ندارد، همه همين‌جوري کار مي‌کنند. پس دليلي براي شکايت وجود ندارد.
  یعنی بابت راحتی و آرامش زندگی‌تان به شما حسادت مي‌کنند؟
آنها به اين وضعيت عادت کرده‌اند. سال‌هاست همين‌جوري زندگي مي‌کنند و راه ديگري برايشان وجود ندارد. يک شباهت بين اين آدم‌ها و آدم‌هايي که به فرقه‌ها تعلق دارند، وجود دارد. وقتي مصاحبه‌ها را بررسي مي‌کردم، اين شباهت‌ها در ذهنم شکل گرفت. وقتي اين کار را تمام کردم، تفاوت‌ها را ديدم. گفتنش برايم سخت است. از طرف ديگري عاشق اين مردم هستم، داستان‌هاي دوران کودکي‌شان را گوش مي‌دهم. از آنها پرسيدم چه‌جور بچه‌اي بودي؟ در دبيرستان چه‌جور دانش‌آموزي بودي؟ وقتي ازدواج کردي چطور آدمي بودي؟ با چه جور دختري ازدواج کردي؟ داستان‌هاي خيلي زيادي در زندگي‌هايشان بود. هر آدمي داستان‌هاي موردعلاقه خودش را داشت که خيلي جالب بود. حالا وقتي سوار قطار مي‌شوم و مردم را مثل آن روز مي‌بينم با اين‌که نمي‌شناسم‌شان ولي احساس راحتي بيشتري با آنها مي‌کنم. مي‌توانم ببينم اين آدم‌ها داستان‌هاي مختص به خودشان را دارند. اين مصاحبه‌ها برايم خوب بود، فکر مي‌کنم تغييراتي در من به‌وجود آمد.

 


تعداد بازدید :  530