شماره ۹۸۶ | ۱۳۹۵ يکشنبه ۱۶ آبان
صفحه را ببند
کوچه اول

| علی‌اکبر محمدخانی| یه شب یه اسبِ بالدار از آسمون اومد پایین، گفت: چه آرزویی داری؟ من که با دیدنش جا خورده بودم، با بُغض گفتم: آرزو دارم هندونه‌فروش بشم. اونم گفت: هرکاری می‌کنم تا به آرزوت برسی. هیچی منم براش یونجه ریختم گفتم: بخور، جون بگیری، فردا خیلی کار داریم، که گفت: غذای من شعر و موسیقیه، از این چیزا نمی‌خورم. خلاصه اون شبو گرسنه خوابید، صبح که بیدار شد، دید بهش افسار بستم و یه پالونم روش انداختم، خیلی بهش برخورد. اومد با شاخ سولاخم کنه، دید شاخشو بریدم. اومد فرار کنه، دید سَرِ پَرِ بالاشو چیدم، نمی‌تونه پرواز کنه. گفتم: چته؟ مگه نگفتی هرکاری می‌کنی، به آرزوم برسم؟ گفت: چرا خودم کردم که لعنت برخودم باد. هیچی الان هر روز می‌‌برمش میدون هندونه بارش می‌کنم، می‌فروشم. انقدرم کتاب شعر و موسیقی بهش خُروندم، در به در دنبال یونجه می‌گرده. خواستم بگم قول بی‌خودی ندید که توش بمونید.


تعداد بازدید :  424