| ارمغان زمان فشمی|
بوق
راننــــده خودروی قدیـمی زد از سر آشناییاش، بـوق
یک بار برای خالــــه جان و یک بار برای داییاش بــوق
گفتم که نزن، سری تکان داد زد از سر همصداییاش بوق
پرسید از او کسی، نشــــانی زد بابت رهنماییاش بــوق
هم موقع ایستادنــــش، هم زد موقع جابهجاییاش بوق
وقتی که چراغ بود قـــــرمز سرگرمی ابتداییاش، بــوق
چون سبز شد او هنـوز میزد از سرخوشیِ رهاییاش بوق
گفتم که برو، اگرچه میرفت فعالیت نهاییاش، بـــوق!