صادق رضازاده| غروب که میشد با رفقایش میرفتند زورخانه اصغر شاطر که نزدیک میدان شوش بود. اسم طیب دیگر برای مردمِ جنوب تهران آشنا بود و به چهرهای سرشناس در میان مردم و لوطیهای آن زمان تبدیل شده بود. طیب مردی چهارشانه بود و قد بلندی هم داشت. در گرمای خردادِ 1342 او را به همراه دیگر رفقایش گرفتند و کت بسته به شهربانی بردند. همان روزها بود که با رفیق گرمابه و گلستانش شعبان، سرشاخ شده و رابطهشان شکرآب بود. هر دوشان، از آن بزن بهادرهایِ جنوب شهر بودند و حرفشان خریدار داشت. روزی که طیب را به زندان باغ شاه بردند، سرهنگ نصیری هم بود. بعداً که برایشان دادگاه تشکیل دادند، طیب رو به نصیری گفت: «حرفهای شما درست، اما ما تو قانون مشتیگری، با بچههای حضرت زهرا در نمیافتیم. من این سید رو نمیشناسم، اما با اون در نمیافتم.» وقتی او را برای اعدام میبردند، طیب زد به میله سلول و رو به دوستش محمد باقری که محمد عروس صدایش میزدند، گفت: «محمد آقا! آگه یک روز خمینی رو دیدی، سلام منو بهش برسون و بگو خیلیها شما رو دیدند و خریدند، ما ندیده شما رو خریدیم.» هوایِ مهآلودِ تهران، غبار عجیبی را ایجاد کرده بود. در سرمایِ پاییزی آن روز دستهای سربازان از شدت سرما میلرزید و گوشهایشان قرمز شده بود. او و اسماعیل حاج رضایی با چشمهای بسته و لباسهای چروکِ زندان رفتند و آرام آرام در محوطهای باز قرار گرفتند. همین چند ماه پیش بود که صبحهای زود میرفت میدان میوه و تره بار. آنجا برای خودش نام و اعتباری داشت، حالا هم داشت نام و اعتبار دیگری پیدا میکرد. موقعِ محاکمه به او و دوستانش گفتند: «شما دسته راه میانداختید و روی علمها عکس آیتالله خمینی را میگذاشتید.» طیب جواب داده بود: «من همیشه به مراجع تقلید اعتقاد داشتم و احترام میگذاشتم. قبلاً هم عکس آیتالله بروجردی را میگذاشتم و حالا هم عکس آیتالله خمینی را میگذارم و باز هم اگر باشم از عکس آنها استفاده میکنم.» از اسماعیل حاج رضایی خواسته بودند درخواست عفو کنند، وقتی میرفت زیر ورقه دادگاه نوشت: «اگر صد سال زندگی کنم، مرگ به این سعادتمندی نخواهم داشت چرا تقاضای عفو کنم و از این سعادت درگذرم؟» ساعت دیگر نزدیک 5 صبح بود که طیب و برادرش را تیرباران کردند. صدای گلولهها را کل تهران شنیدند.
11 آبان (1342)؛ تيرباران طيب حاج رضايي و اسماعيل رضايي به جرم دفاع از امام خميني(ره)