شماره ۹۸۲ | ۱۳۹۵ سه شنبه ۱۱ آبان
صفحه را ببند
حالا هر که از روبه‌رو بیاید...

حامد قاموس مقدم| ایستادن در کنار اتوبانی که ماشین‌ها به سرعت و بدون توجه به حضورت از کنارت عبور می‌کنند بسیار دردناک و البته آموزنده است. از دور دو چراغ روشن می‌بینی که به تو نزدیک می‌شود، پیش از آنکه نور چراغ‌ها چشمانت را خیره کند شاید بتوانی افرادی را هم درون خودرو تشخیص بدهی. افرادی که بی‌توجه به در راه ماندگان کنار اتوبان، به راهشان ادامه می‌دهند و به آنچه قرار است برایت اتفاق بیفتد فکر نمی‌کنند. البته این مسأله با اینکه قدری غیرانسانی و تا حدودی تأسف‌بار است ولی خیلی هم دور از ذهن نیست زیرا اگر خودمان هم فردی را ببینیم که گوشه‌ جاده ایستاده و تقاضای کمک دارد حتی اگر همراه با خانواده هم باشد، اولین چیزی که به ذهنمان خطور می‌کند و اولین تصویری که پیش چشم‌مان نقش می‌بندد، تیتر روزنامه‌هایی است با این مضمون: «افرادی که قصد کمک داشتند مورد سوء‌قصد و سرقت قرار گرفتند!» این موضوع را شبی فهمیدم که ماشینم در مسیر اتوبان کرج - قزوین دچار نقص فنی شد. چراغ دینام روشن شد و علامت استاپ قرمز و پرقدرتی فرمان ایست و نگرانی داد. همراه خانواده بودم و این موضوع من را نگران‌تر می‌کرد. هوا رو به تاریکی بود. هیچکدام از اپراتورهای تلفن همراه هم در دسترس نبودند. از طرفی آرزو می‌کردم کسی برای کمک کردن بایستد و از طرفی ایستادن ماشین‌ها برای کمک نگرانی‌ام را دو چندان می‌کرد. زیرا نمی‌توانستم پیش‌بینی کنم آنکه ایستاده است چه نیتی در سر دارد. قصدش یاری و کمک است یا برای غارت و سرقت است که پایش روی ترمز رفته!
یاد سال‌ها پیش افتادم. بعد از بمباران گسترده شهر مادری‌ام بروجرد خبر شهادت تعدادی از اقوام سبب شد که به همراه خانواده دایی‌ام راهی این شهر شویم. خودروی دایی من که یک مسکویچ روسی قدیمی بود حوالی اراک خراب شد. هوا رو به تاریکی بود و در آن زمستان سرد، خطر حمله گرگ‌ها بیش از هر خطری در کمین ما بود. پیش از آن نیز اخبار ناگواری درمورد در راه ماندگان آن جاده در آن وقت سال شنیده بودیم. خانواده من با علم به تهدید چنین خطری منتظر بودند کسی به یاری بیاید. در آن دوران که بالای سرمان به دلیل حملات هوایی احساس امنیتی وجود نداشت مطمئن بودیم هرکسی که از پیچ جاده پدیدار شود برای کمک خواهد آمد، نه سرقت و غارت و همانطور که گفتم فقط از گرگ‌ها می‌ترسیدیم. در نهایت یک وانت لندکروز سپاه که عازم جبهه بود از راه رسید و بی هیچ گفت وگویی و با این تصور که فقط به قصد کمک رسانی به ما راهی جاده شده است، ایستاد. راننده و سرنشینان ابتدا تلاش کردند که مشکل را برطرف کنند ولی چون خودروی ما از لحاظ فنی برایشان ناشناخته بود از صرافت تعمیر و ترمیم افتادند. آن‌ها، زن‌ها و بچه‌ها را سوار کردند و به‌جز راننده باقی سرنشینان به عقب وانت رفتند و برای در امان ماندن از سوز سرما، خودشان را لابلای برزنتی که پشت لندکروز بود پنهان کردند. آن‌ها ما را تا شهر مورد نظر پیش اقوام‌مان رساندند و رفتند.
اما حالا و در سال ۹۵ خورشیدی، هم در کمک کردن تردید داریم و هم از کمک شدن واهمه! این باور غلط در ذهن همه‌ ما قوت گرفته است که همه در حال توطِئه و کشیدن نقشه‌های شوم به قصد بهره‌برداری و سوء‌استفاده از یکدیگر هستیم. دیگر به خودمان اجازه نمی‌دهیم که به کسی اعتماد کنیم و با این پیش شرط ذهنی که هرکس که از روبه‌رو می‌آید می‌خواهد به ما صدمه بزند با جامعه روبه‌رو می‌شویم.
این تفکر آنقدر گسترش پیدا کرده است که کودکان را هم به خاطر غریزه پاک و معصومشان سرزنش می‌کنیم و بذر این اندیشه و نگاه را در صفحه‌ ذهنشان می‌کاریم که اگر به هر کسی محبت و کمک کنند، در واقع مورد سوء استفاده قرار خواهند گرفت. اگر نام دوستی را روی صفحه موبایل خود ببینیم که غیرمنتظره با ما تماس گرفته است، اول از همه تصور می‌کنیم که برای قرض کردن پول یا کمک گرفتن است که به یاد ما افتاده است و اغلب یا پاسخش را نمی‌دهیم یا با اکراه گوشی را بر می‌داریم. حتی اگر دوستی از ما دعوت کند که میهمانش باشیم، به هزاران داستان با ربط و بی‌ربط حوالی آن فرد فکر می‌کنیم و بعد از ارزیابی همه جوانب و احتمالات دعوتش را می‌پذیریم. من در آن شب کذایی و در کنار آن اتوبان بسیار شلوغ به همه این‌ها فکر کردم و احساس تنهایی تلخی در جانم دوید. در نهایت حضور به موقع برادرم بود که در میان آن همه چهره‌ ناآشنای عبوس و عجول اسباب دلگرمی مرا فراهم کرد.  

 


تعداد بازدید :  175