| علیاکبر محمدخانی| اون روزی رفتم دکتر، گفتم: دکتر دلم خیلی گرفته. دکتر گفت: برو اون پشت دراز بکش. گفتم: فکر نمیکنید برای حال و هوای شاعرانه پاییز باشه؟ گفت: شما پزشکی؟ گفتم: نه. گفت: پس برو دراز بکش. منم رفتم دراز کشیدم، دیدم دکتر با یه پرستار اومدن بالای سرم، دکتر گفت: نبض مریضو بگیرید. پرستارم دستشو کرد تو حلقم، سرِ رودهمو کشید بیرون، گفت: دکتر این؟ دکتر گفت: این نبضه؟ پرستاره گفت: پَ نَ مغزه؟ دیدم دکتر سرشو تکون داد، گفت: همین کارارو میکنید که هرچی میشه میگن خطای پزشکی. بعد یه لوله آورد کرد تو حلقم، رفت لبِ پنجره داد کشید: مَشقربون روشن کن. بعدم اومد گفت: نگران نباش، احتمالا یه چیزی گیر کرده سَرِ دلت. این مَش قربون از خوبای تخلیه چاهه، کارش حرف نداره، سنگم باشه میکشه بیرون. شما هم خطای این پرستارو به پای همه جامعه پزشکی ننویس. هیچی خلاصه با هر بدبختی بود، دلم وا شد.