شماره ۳۹۲ | ۱۳۹۳ دوشنبه ۷ مهر
صفحه را ببند
خوشبختی و تفاهم

صحنه یک: مرد از راه می‌رسد، ناراحت و عبوس. زن: «چی شده؟» مرد: «هیچی.» (و در دل از خدا می‌خواهد که زنش بی‌خیال شده و پی کار خودش برود). زن حرف مرد را باور نمی‌کند. «یه چیزیت هست. بگو!» مرد برای اینکه اثبات کند راست می‌گوید لبخند می‌زند. زن اما «می‌فهمد» مرد دروغ می‌گوید. «راستشو بگو یه چیزیت هست.» تلفن زنگ می‌زند. دوست زن پشت خط است. از او می‌خواهد آماده شود تا با هم به استخر بروند. از صبح قرار آن را گذاشته‌اند. مرد در دلش خدا خدا می‌کند که زن زود‌تر برود. زن خطاب به دوستش: «متاسفم عزیزم. جدا متاسفم که بدقولی می‌کنم. شوهرم ناراحته و نمی‌تونم تنهاش بذارم!» مرد داغان می‌شود. «می‌خواست تنها باشد.»
صحنه دو: مرد از راه می‌رسد. زن ناراحت و عبوس است. مرد: «چی شده؟» زن: «هیچی.» (و در دل از خدا می‌خواهد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کند). مرد حرف زن را باور می‌کند و  پی کارش می‌رود. زن برای اینکه اثبات کند دروغ گفته دو قطره اشک می‌ریزد. مرد اما باز هم «نمی‌فهمد» زن دروغ می‌گوید. تلفن زنگ می‌زند. دوست مرد پشت خط است. از او می‌خواهد آماده شود تا با هم به استخر بروند. از صبح قرار آن را گذاشته‌اند. (زن در دلش خدا خدا می‌کند که مرد نرود). مرد خطاب به دوستش: «الان راه می‌افتم!» زن داغان می‌شود. «نمی‌خواست تنها باشد.»
نتیجه: و این داستان سال‌های سال ادامه داشت و زن و مرد در کمال خوشبختی و تفاهم در کنار هم روزگار گذراندند!

 


تعداد بازدید :  161