| علیاکبر محمدخانی| اون روزی ناظم مدرسه جان و جواد زنگ زده که حاج خانوم زحمت بکش یه جایزه نوبل بخر میخوایم سر صف بدیم به این دوتا بچه. منم گفتم: اولا من حاج خانوم نیستم، آقای ممدخانی تشریف دارم. دوما این همه از مردم پول میگیرید باز خودمون جایزه بخریم؟ خیر و خوشی نبینید، ایشالا که نسلتون از رو زمین وربیفته. الهی به حق... که دیدم سریع قطع کرد. هیچی منم رفتم بازار دنبال جایزه نوبل، به هرکی میگفتم: جایزه نوبل میخوام. میگفت: حاج خانوم نوبل چی میخوای؟ فیزیچ میخوای؟ شیمی میخوای؟ اصل میخوای؟ چینی میخوای؟ چی میخوای؟ منم فقط میگفتم: نوبل. بعد این کامران هومنزاده از تلویزیون اومد گفت: حاج خانوم مشکل شما چیه؟ منم گفتم: نوبل. اونم گفت: نه اینجوری بینمکه، فقط بگو آب. منم گفتم: آب. اونم رفت تلویزیون پخش کرد. منم آخر سر یه جعبه مدادرنگی خریدم سر صف جایزه دادن به این دوتا بچه. خواستم بگم وعده بیخود ندید به مردم، چه آب چه نوبل.