شماره ۳۹۲ | ۱۳۹۳ دوشنبه ۷ مهر
صفحه را ببند
گفت‌وگو با مادر آتش‌نشان قهرمان شهید امید عباسی
امید، امید دخترک شد و رفت

|  طرح نو| یک‌سال و چند ماه پیش فداکاری آتش‌نشان قهرمان امید عباسی، دخترک 9ساله‌ای را از کام مرگ بیرون کشید اما مرگ، امید را با خود برد. عباسی، ظهر روز سه‌شنبه ۲۵اردیبهشت ۱۳۹۲ زمانی که برای اطفای حریق در طبقه دهم یک ساختمان مسکونی مشغول بود، با دختربچه‌ای ۹ساله روبه‌رو شد که قصد داشت از ترس آتش، خود را از طبقه دهم ساختمان به بیرون پرتاب کند، عباسی، با مشاهده این صحنه، به‌سمت او رفت و پس از قرار دادن ماسک اکسیژنش روی صورت دختربچه، او را برای انتقال به محل امن به همکارش تحویل داد، ولی خود دچار دودزدگی شدید شد. آتش‌نشانان، امید عباسی را به بیمارستان منتقل کردند، اما پس از گذشت کمتر از ۲۴ ساعت، او به‌علت مسمومیت، دچار مرگ مغزی شده‌ بود و اعضایش مطابق آنچه پیش از این خواسته بود، اهدا شد. حرف‌های مادر قهرمان عباسی بعد از یک‌سال و چند ماه و به مناسبت 7مهر، روز آتش‌نشان به ما یادآوری می‌کند، گذشت و فداکاری هنوز هم در جامعه ما نفس می‌کشد، کافی است کمی حواسمان را جمع کنیم:

 اولین روزهایی که علاقه‌مندی امید را درمورد حرفه آتش‌نشانی دیدید چه عکس‌العملی از خود نشان دادید؟
همیشه کار کردن در این حرفه را دوست داشت. بعد از این‌که درباره تصمیمش با من صحبت کرد اول کمی ناراحت شدم اما هنگامی که علاقه و شوقش را دیدم و وقتی به من گفت: مادر مگر خون من از بقیه آتش‌نشان‌ها رنگین‌تر است؟! همه‌چیز را به خدا سپردم و برایش آرزوی موفقیت کردم.  
 درمورد کارش و تجربه‌هایی که در ماموریت‌های مختلف برایش پیش می‌آمد زیاد صحبت می‌کرد؟
 نه شاید در خیلی موارد همین سکوت باعث می‌شد من از او درباره ماموریت‌هایش سوال کنم. به من می‌گفت، مادر شما مگر نمی‌دانی در جاهایی که می‌روم چه خبر است. می‌گفتم بله. در ادامه می‌گفت، پس شما که می‌دانی چرا سوال می‌کنی؟ کارش را خیلی دوست داشت. حتی کار به جایی رسید که به پسر برادرش(نوه‌ام که حالا 6 ساله شده) قول داده بود او را هم ببرد تا آتش‌نشان شود. هنوز هم که هنوز است نوه‌ام می‌گوید، عمو قرار است بیاید و مرا ببرد آتش‌نشانی. وقتی از اداره می‌آمد، خیال من راحت می‌شد اما راستش را بخواهید همیشه نگران بودم. برایم نان می‌خرید و می‌آورد تا آرامم کند. به او می‌گفتم، زودتر برو خانه چون کارت طوری است که حتی چند دقیقه تأخیر هم ممکن است همسرت را نگران کند. دوست داشت به همه محبت کند.  محبتش به پدرش، من، برادرش و همه دوستان و آشنایان ثابت‌شده بود.  
 از اداره با شما تماس می‌گرفت تا از نگرانی‌هایتان کم کند؟
بله، خیلی شب‌ها که مجبور بود به خاطر ماموریت در اداره بماند، این کار را می‌کرد. من هم وقتی می‌دیدمش می‌گفتم برو به سلامت. به خدا سپردمت. خیلی کم پیش می‌آمد از ماموریت‌هایش حرف بزند. اما وقتی مثلا از گازگرفتگی و...  صحبت می‌کرد، به او می‌گفتم سعی کن تا حد امکان در کارت احتیاط کنی. گاهی برآشفته می‌شد و می‌گفت مگر خدا را قبول نداری؟ مرا به خدا بسپار.
 هنوز هم وقتی یادش می‌افتید گریه می‌کنید؟
بله. گاهی پدرش خرده می‌گیرد و می‌گوید این مسیری بود که خودش دوست داشت طی کند اما دست خودم نیست. دلم می‌سوزد. وقتی یادش می‌افتم، آرامشم از دست می‌رود. وقتی یاد کارها و مهربانی‌هایش می‌افتم، تحمل دوری‌اش سخت‌تر می‌شود.  همیشه ذوق داشت شادی دیگران را ببیند. همین چند وقت پیش عروسی برادر کوچکترش بود. دقیقا یکم مهرماه. ‌سال قبل که مراسم نامزدی‌اش بود، امید برایش کت و شلوار خرید و سر از پا نمی‌شناخت. امسال که برای مراسم عروسی دیگر امید بین ما نبود چشم همه ما پر از اشک بود. جایش خیلی میان ما خالی است.  5‌سال از ازدواجش می‌گذشت. خانمش می‌گفت کاش حداقل ذره‌ای بدی از امید در دل داشتم تا کمتر از نبودش غصه می‌خوردم. به همسرش گفتم شما 5‌سال با او بودید و من 35 سال...   
 خاطره‌ای از کمک‌های امید به مردم در ذهنتان مانده که دلتان بخواهد مردم هم از آنها مطلع شوند؟
از این خاطره‌ها خیلی دارم اما فکر کنم ذکر یکی، دوتا از آنها کافی باشد. یادم می‌آید در حادثه‌ای دستش شکسته بود. در حال عبور از کنار خیابان بوده که متوجه آتش‌سوزی یک شیرینی‌فروشی می‌شود. همه مردم ایستاده بودند و تماشا می‌کردند. به سختی رفته بود کپسول 11 کیلویی اطفای حریق را از جایش برداشته و آتش را مهار کرده بود. تازه بعد از حادثه مردم برایش هورا کشیده بودند. یکبار دیگر هم تیر چراغ‌برق افتاده بود روی یک خودرو. یک مادر و دختر داخل خودرو بودند و هیچ‌کس کاری از دستش برنیامده بود. کسانی که امید را می‌شناختند، با او تماس گرفته بودند تا برود و کاری کند. رفته بود از داخل جوی آب قوطی کنسرو برداشته بود و بعد از شکستن شیشه با قوطی، دختر و مادر را نجات داده بود. مجبور شده بود از طریق تنفس مصنوعی، خون‌های موجود در دهان دختر را بیرون بیندازد.  برخی از مردم که در اطرافش بودند اعتراض کرده بودند که این دختر نامحرم است. از این اتفاق خیلی ناراحت شده بود، من باید این دختر را از مرگ نجات می‌دادم. نامحرم بودن یا نبودن در این‌جا هیچ اهمیتی ندارد. بعد از یک ماه مادر و دختر آدرس خانه ما را گرفتند و با گل و شیرینی به خانه ما آمدند.  
 قضیه اهدای عضوش و این‌که سعی کرده بود این کار را از شما مخفی نگه دارد چه بود؟
یک روز با سرآسیمگی وارد خانه شد و به دنبال شماره تلفن خاصی می‌گشت. گفتم مادر اگر اسم فردی که دنبال شماره تلفنش می‌گردی را بگویی، من هم کمکت می‌کنم. گشت و گشت تا این‌که کارت را پیدا کرد و فورا دستش را گذاشت روی آن.  کنجکاو شدم و گفتم چرا این کارت را از مادرت پنهان می‌کنی؟کمی نارحت شده بودم. از من قول گرفت اگر قضیه را برایم بگوید ناراحت نشوم. گفتم قبول. کارت را به من نشان داد.  کارت اهدای عضو بود. من خشکم زد و اشک بر چشمانم آمد.  گفت مادر جان شما قول دادی. ما آتش‌نشان‌ها هر آن ممکن است مشکلی برایمان پیش بیاید بنابراین همه ما کارت اهدای‌عضو داریم. می‌خواست مرا آرام کند. گفت اگر دوست داشته باشی می‌توانم برای شما هم یکی از این کارت‌ها بگیرم. گفتم من که از خدایم است. قضیه را به سمت شوخی برد و گفت شما پیری.  عضو جوان‌ها به درد اهدا می‌خورد...  
 امید شجاعت زیادی داشت و کار بزرگی انجام داد...  
امید فقط به فکر خودش نبود. او هر آنچه از دستش برمی‌آمد انجام داد. دوست داشت بقیه هم در راحتی و آرامش باشند، حتی به قیمت... (مادر اشک می‌ریزد) هرچه از خوبی‌هایش بگویم، تمامی ندارد. 


تعداد بازدید :  150