شماره ۳۳۸ | ۱۳۹۳ پنج شنبه ۲ مرداد
صفحه را ببند
من علیه من ۲۰
شب شیراز!

مسعود رفیعی طالقانی روزنامه‌نگار

شب بیست و پنجم اسفند رسیدیم شیراز.  نخستین‌بار بود شیراز را می‌دیدم و نیز نخستین‌بار که ۱۲ ساعت نشستن توی اتوبوس بنز را تجربه می‌کردم.  به رفقایم گفتم:  «از بنز اتوبوسش به ما می‌رسه و مرسدس‌اش به از ما بهترون!» کسی اما نای خنده هم نداشت. بچه‌ها همه دلگیر بودند که باز برای دو ماه دیگر از خانواده‌شان جدا می‌شدند.  اجباری بود دیگر، کاری نمی‌شد کرد.  
تا پا گذاشتیم توی پادگان دنیا خراب شد روی سرمان! پنج روز به‌سال نو مانده بود و ما توی پادگان سودای همه چیز در سرمان بود جز نگهبانی و «هگ هوپ هگ».  همیشه پرسشم این بود که چرا این‌جا تا «سه» بیشتر نمی‌شمرند؟! هگ هوپ هگ،‌‌ همان یک دو سه بود در اعداد ریاضی و این دنیای کوچکی به نظر می‌رسید.  
به صفمان کردند برای معارفه و توضیح وظایف و کارهای دیگر.  از تهران که راه افتاده بودیم همه می‌گفتند چون شب عید است مرخصی می‌دهند تا بعد از تعطیلات.  فرمانده گردان اما وقتی لب از لب باز کرد گفت:  «آقایون، از مرخصی خبری نیست! گردان ما در ایام تعطیلات وظیفه نگهبانی در پادگان رو داره و بنابراین‌ سال نو رو همین جا جشن می‌گیرید!» این را که شنیدیم می‌خواستیم زمین دهان باز کند و همه‌مان را ببلعد اما زمین هم به ما پشت کرده بود انگار.  چطور باید تعطیلات خوشمزه عید را در پادگان نگهبانی می‌دادیم؟!
عصر‌‌ همان روز مرخصی ساعتی دادند برای دوختن آرم و علایم دوره جدید خدمتی روی لباس‌هایمان.  از پادگان که بیرون زدیم به قصد چهارراه زند، به رضا و محمد گفتم: «من حافظیه رو ندیدم، بریم اونجا.» آنها هم بیچاره‌ها حرفی نزدند و راهی شدیم.  اولین دیدار حافظ و غم نگهبانی در تعطیلات عید دست به دست هم داد که سه‌تایی به هق هق بیفتیم! چشم که باز کردم و به خودم آمدم دیدم دو دژبان تنومند ارتش زیر بغل‌هایم را گرفته‌اند و دارند از زیر مقبره حافظ می‌کشندم بیرون. مردم توی محوطه هم کف و سوت می‌زدند. برایشان با آواز، مولانا خوانده بودم آن هم با لباس نظام! اینطور بود که اولین دیدار حافظ شیراز، روانه بازداشتگاه دژبان فارسم کرد. یکی از دژبان‌های بازداشتگاه پرسید:  «مستی؟» گفتم: «من مست مِی‌ عشقم...» و هنوز هوشیار نخواهم شدش را نگفته بودم که یک سیلی محکم صورتم را درنوردید. آن‌جا بود که فهمیدم اتفاقا خوب هم هوشیار خواهم شد! صبح که شد فرستادندمان پادگان و فرمانده‌ای که خبر از نگهبانی در تعطیلات داده بود با یک توبیخ مفصل از خجالتمان درآمد. عصر آن روز بود که با محمد دوباره مرخصی ساعتی گرفتیم و خودمان را با بدبختی رساندیم به ترمینال اتوبوس‌های بین شهری. ترمینال شلوغ بود و البته دژبان هم کم نداشت.  لباس نظام تنمان بود و هر آن ممکن بود دوباره بازداشتمان کنند. از خطر دژبان‌ها جسته بودیم و توی یک اتوبوس تهران جاگیر شده بودیم که فرمانده گردانمان از پله‌های اتوبوس بالا آمد.  من و محمد تا سکته یک قدم فاصله داشتیم و به خودمان گفتیم کارمان تمام است. جناب سرگرد ما را که دید شناخت و گفت:  «فرار کردید؟» ما هنوز فرصت حرف زدن و اعتراف پیدا نکرده بودیم که گفت:  «به قول حافظ، عیب رندان مکن ‌ای زاهد پاکیزه سرشت» و نشست کنار صندلی ما و با دو سرباز فراری‌اش تا تهران همسفر شد. به ترمینال تهران که رسیدیم، گفت: «فرارتان را زود تمام کنید لطفا!»

 


تعداد بازدید :  224