شماره ۳۹۱ | ۱۳۹۳ يکشنبه ۶ مهر
صفحه را ببند
بابا می‌دانست من اسیر می‌شوم!

|  رضا هوشیار  |   آزاده  |

روز هشتم فرا رسید. این‌بار از فرار خبری نبود و خانواده با رفتنم کنار آمده بودند. بابا با این‌که می‌دانست راهی هستم، طبق معمول هر روز صبح زود به کارگاه سفال‌سازی‌اش رفته بود. باید اول از او خداحافظی می‌کردم. حاضر شدم و به کارگاه رفتم. وارد مغازه شدم. بابا مشغول کار بود. حرف خاصی بینمان رد و بدل نشد.   ناراحت بود و دلگیر؛ اما می‌خواست خیلی عادی جلوه کند. با او خداحافظی کردم. از کارگاه که خواستم خارج شوم، گفت: «داری می‌ری؟!» برگشتم به او نگاه کردم، گفتم: «آره». با نگاهی از سر التماس و ناراحتی گفت: «نرو. اشتباه می‌کنی. می‌ری اسیر می‌شی.» من هم با همان روحیه سرسختم گفتم: «خب مثلا اسیر بشم، چی می‌شه؟!» گفت: «این‌طوری‌ها هم که نیست. اسارت تشنگی داره، گشنگی داره، سختی داره.» گفتم: «گرسنگی که چیزی نیست، آدم روزه می‌گیره.» گفت: «نه، روزه فرق می‌کنه. اشتباه می‌کنی، اسارت سخته.»
من که فقط به شهادت فکر می‌کردم، با این حرف چیزی در دلم فرو ریخت. انگار بابا می‌دانست که چه در انتظارم است. هرچه اصرار کرد که بمانم، قبول نکردم. خداحافظی کردم و از کارگاه بیرون زدم. برایم واقعا سخت بود. حسی درونی به من می‌گفت که این دفعه، دفعه آخر است و دیگر بابا را نمی‌بینم اما چاره دیگری هم نداشتم.
باید می‌رفتم.


تعداد بازدید :  118