شماره ۳۸۷ | ۱۳۹۳ سه شنبه ۱ مهر
صفحه را ببند
چکمه سربازی*

محمود اشرفی روزنامه نگار

 باد بی‌قرار در میان بلوط‌ها زوزه می‌کشید. بر شاخه‌های درختان کهن هیچ پرنده‌ای نبود و چوپانان به همراه رمه‌هایشان تا دوردست‌های امن گریخته بودند. در آن نیم‌روز پاییزی گویی «سومار» آخرین ایستگاه زندگی بود. گذر از پیچ و تاب جاده کوهستانی زاگرس ما را به صحنه کارزار رساند؛ اما دیر رسیدیم. غوغای آتش و دود خبر از وقوع نبردی در بامداد می‌داد. آنها علاوه بر تیر‌های مرگ بار از آسمان چیزی بر ما فرو ریخته بودند که راز گریز پرندگان را آشکار می‌کرد. آتش پنهان و نامریی آنها بر با‌ل‌های بادآمده و برجان دوستانمان افتاده بود. آن‌وقت فهمیدم که هلندی‌ها و بلژیکی‌ها تنها گل مادر نمی‌کارند. آنها رایحه‌های مرگ‌آور نیز دارند. در میان ستون‌های دود، در پیچ و تاب جاده، در دل کوهستان تا دور‌ترین سرزمین‌های غربی میهن پهناور پیش رفتیم. هرجا سربازان فرو افتاده‌ای بودند که هیچ زخمی برتن نداشتند، بیشتر آنها در هوای مسموم آخرین نفس‌ها را کشیده بودند. در میان آمد و شد شتابان سربازان، جایی که دود و غریو گلوله‌ها در هم می‌پیچید؛ فرو نشستم؛ نه برای آسودن که مجال آن نبود. در میان بوته‌ها لنگه چکمه‌ای افتاده بود. «لنگه کفش یکی از میهمانان جا مانده بود» چکمه‌ای که تنها نشان آن اسمی نوشته شده بر کف آن بود: «حسن پاکدل». لنگه چکمه را سال‌ها نگه داشتم. نه به‌عنوان یادگاری بلکه حس غریبی مرا فرا می‌خواند تا صاحب آن را پیدا کنم. پاییز ۶۶ گذشت؛ جنگ تمام شد و آن بامداد سومار برای آنها که جان به در بردند؛ تنها خاطره است و آن روز در یک صبح نیمه‌راه بهار باز هم باد می‌وزد، اما این‌بار در دامنه‌های البرز می‌پیچید. باد چرخش زیبایی در گندمزار داشت. در سراشیب کوهستان چوپان و رمه به چشم می‌آمد. «حسن پاکدل» به آرامی پیش می‌آمد. راه رفتن غریبی داشت. بیلی که بر دوش می‌کشید آفتاب را بازتاباند و آن‌گاه خود را در برابر گمشده سالیان دور دیدم. «پاکدل» پای راست خود را برای همیشه در سومار جا گذاشته بود. گره کیسه‌ای را که لنگه چکمه در آن بود محکم‌تر کردم. من بهانه‌های زیاد دیگری برای دیدن این صمیمی نادیده داشتم. ما تا فرونشستن خورشید در کنار زمزمه جویباری که به گندمزار می‌رفت نشستیم. در میان آواز هزاران پرنده ناپیدا.
* از مجموعه کوهستان زاگرس


تعداد بازدید :  478