شماره ۳۸۶ | ۱۳۹۳ دوشنبه ۳۱ شهريور
صفحه را ببند
آقای شرافت بر سر دوراهی دلواپسی

محمدمهدی پورمحمدی

در عنفوان جوانی، می‌خواستم وارد کوچه‌ای طولانی شوم. پیرمردی را دیدم که خسته، شکسته و ناتوان، از آن کوچه بازمی‌گشت. رو به من کرد و گفت: من رفتم، بن‌بست بود، تو نرو! من گوش نکردم و وارد کوچه شدم. بن‌بست بود! وقتی از کوچه بازگشتم، پیر شده بودم، و خسته و شکسته و ناتوان. جوانی را دیدم که می‌خواست وارد کوچه شود. رو به او کردم و گفتم: من رفتم، بن‌بست بود، تو نرو! گوش کرد و وارد کوچه نشد. با خود گفتم ‌ای کاش ... 1
در یادداشت «کومپاکامپالاگا2 » آقای شرافت دوست قدیمی‌ای را که پس از سه چهار دهه دوری در راه‌پله طبقه سوم ساختمان روزنامه همشهری به‌طور تصادفی ملاقات کردم، از دیدگاه خودم خدمت شما خوانندگان عزیز معرفی نمودم. در آن یادداشت درباره ایشان آمده است: می‌گویند سرکه کهنه از سرکه تازه، و دوست قدیمی از نوع جدید آن بهتر است و من می‌گویم بهتر از هر دو آنها دوستی قدیمی مانند محمد شرافت است که خودش دوستی قدیمی و اخلاقش درست مانند سرکه کهنه است. تصور کنید که اگر فردی، با این اخلاق حسنه، بر سر دوراهی قرار گرفته باشد، اطرافیانش چه خواهند کشید. این‌بار که نه به‌طور تصادفی، بلکه با تعیین وقت قبلی به دیدارش رفتم. برای این‌که بداخلاقی‌اش دوباره رسانه‌ای نشود، خیلی سعی می‌کرد که لرزش دست‌ها، ارتعاش صدا، پریدن پلک‌ها و باز و بسته شدن عصبی پره‌های بینی‌اش را کنترل کند. اما به قول شاعر: «نبود بر سر آتش میسَرم که نجوشم». البته شاعر حدیث نفس کرده و اگر به جای بنده جلوی آقای محمد شرافت نشسته بود، می‌فرمود: «نبود بر سر آتش میسَرش که نجوشد».
از دست آقای دلواپس تلویزیون عصبانی و خشمناک بود، و بالاخره فنرش در رفت و فریادش بلند شد که نمی‌شود این آقای دلواپس نباشد، دلش به حال ما نسوزد و ما را به حال خود رها کند که هر جا خودمان می‌خواهیم برویم. بریده بریده، شکسته بسته و منقطع حرف می‌زد و ماحصل، ویراستاری و به قول فیلمسازها، پس از «راف کات3 » و «فاین کات 4» کردن حرف‌هایش این‌طور دستگیرم شد که: الساعه از دادسرای منطقه سعادت‌آباد واقع در علامه‌‌شمالی بازگشته، مبلغی برای رهگیری گوشی تلفن‌همراهش به حساب دادسرا واریز کرده، قبل از آن هم به خاطر پیگیری شکایت شب گذشته، به واحد تجسس کلانتری شهرک غرب مراجعه داشته است.
حرف حسابش این بود که من به جهنم، فردا اول مهر است، مدارس و دانشگاه‌ها باز می‌شوند و فرزندان مردم از کوچک و بزرگ، دختر و پسر و کودک و نوجوان، باید امنیت داشته باشند. می‌گفت که دیشب اصلاً خوابش نبرده و تا پلک‌هایش روی هم می‌رفته، باز آن چهره ترسناک با نقابی که دهان و بینی خود را پوشانده ظاهر می‌شده، با یک دستش گردن نحیف و باریک او را می‌فشرده و با دست دیگرش یک تیغ موکت‌بری را تهدیدکنان بالای سرش نگه می‌داشته و او فریادزنان از خواب می‌پریده است. تازه نگاهم به گلوی او که سعی می‌کرد زیر یقه پیراهنش پنهان کند افتاد، هنوز جای پنجه‌های آن غول بی‌شاخ و دم، به صورت خطوط سیاه و بنفش روی گردنش پیدا بود. برای اولین‌بار در عمرم به او حق دادم که این‌قدر عصبانی و بداخلاق باشد.
می‌گفت تازه هوا تاریک شده بود که در یکی از ایستگاه‌های بزرگراه چمران از اتوبوس یا همان بی- آر-تی  خودمان پیاده شدم، از پله‌های وسطی پل عابرپیاده که ایستگاه را به پل وصل می‌کند بالا رفتم، طول پل را طی کردم و قبل از آن‌که پایم را روی اولین پله بگذارم، یک موجودی از نظر جثه تقریباً به هیکل «فلاش گوردون 5»، با نقابی که دهان و نصف بینی‌اش را پوشانده و در پیچ پله کمین کرده بود، گریبانم را گرفت و گلویم را فشرد، یک تیغ موکت‌بری را بالای سرم نگه داشت و گفت: بی‌سروصدا، موبایل و کیف پولت را بده. بعد تیغ را از بالای سرم پایین آورد، در نیم سانتیمتری چشمم نگه داشت و گفت می‌فهمی که چی میگم! زبانم بند آمده و از فشار دستش نفسم به تنگی افتاده و به خرخر افتاده بودم. کیف پول و موبایلی که تازه خریده بودم را تقدیمش کردم و چشم‌هایم را از آسیب تیغ و گردنم را از فشار چنگالش رهایی دادم. گفت: آرام از پله‌ها میری پایین و پشت سر را نگاه نمی‌کنی! اطاعت کردم. حالا آقای شرافت کمی آرام شده بود. گفت من چند دختر و پسر دبیرستانی و دانشگاهی دارم. برنامه درسی بعضی از آنها طوری است که کلاس‌هایشان تا هشت و نیم شب ادامه دارد و تا به خانه برسند از نه و نیم گذشته است. آقای دلواپس تلویزیون، میکروفن به دست با تصویربردارش وسط اتوبان جلوی آدم را می‌گیرد و با آن لحنی که لج آدم دزدزده‌ای مانند من را درمی‌آورد، می‌گوید: من دلواپسم! دلواپس شما که از پل عابرپیاده استفاده نمی‌کنید. این پل را برای شما ساخته‌اند. چون خیلی دلواپس سلامتی شما بوده‌اند این پل را ساخته‌اند که صحیح و سالم به آن طرف اتوبان برسید! اما من از حالا به بعد بیشتر دلواپس رد شدن از روی پل هستم تا از زیر آن. تصور این‌که زورگیر قلتشنی6  مانند آن‌که کیف پول و موبایل مرا از من گرفت، گلوی دخترم را بفشارد، دیوانه‌ام می‌کند. هرکدام از فرزندانم از یک مسیر متفاوت به خانه می‌آیند، ما یک اتومبیل بیشتر نداریم و امکان این‌که همه را خودمان ببریم و بیاوریم وجود ندارد. اگر با تاکسی بیایند باز برای عبور از اتوبان باید از پل عابرپیاده استفاده کنند و استفاده از آژانس که آنها را تا در منزل برساند، روزانه برای هرکدام بین 15 تا 20‌هزار تومان هزینه دارد، که این پول‌ها از شیار قلم بیرون‌آمدنی نیست!
حق با آقای شرافت بود. دلداری‌اش دادم و گفتم من ناامید نیستم. اگر نیروی انتظامی به اندازه کافی نیرو ندارد که برای هر پل عابرپیاده یک مأمور بگمارد، یک لشکر چهار‌هزارنفره، همه غیرتمند، همه نگران نوامیس میهن اسلامی، همه جوان و پرانرژی، همه آماده خدمت و همه آماده امر به معروف و نهی از منکر وجود دارد و چشم امید همه ما باید به آنها باشد. مگر در هشت‌سال دفاع مقدس چه کسانی کمک حال تأمین امنیت شهرهای ما بودند و از وقوع بسیاری از حوادث ناگوار جلوگیری می‌کردند؟ حالا هم اگر از خطراتی که جوانان ما را از دختر و پسر تهدید می‌کند آگاهی داشته باشند، این جوانانی که توفیق حضور در جبهه‌های دفاع مقدس را نداشته‌اند، از همان ایثارگری‌های اوایل انقلاب و دوران جنگ تحمیلی دریغ نخواهند کرد. اگر ایجاد مزاحمت برای پسران و دختران فسقی آشکار، گناهی بزرگ و یکی از مناهی بَیّن و تهدید آنان با سلاح سرد و گرم، محاربه به شمار می‌رود که حتماً چنین است، کدام جوان غیرتمندی می‌تواند نسبت به آن بی‌تفاوت باشد و تا این خطر را از سر خواهران و برادران دینی خود رفع نکرده و تا این نگرانی را از خانواده‌های هموطنان کشور اسلامی مرتفع نساخته سر راحت به بالین بگذارد.  اگر این برادران غیور به یاری نوامیس وطن نیایند بازنویسی روزآمد پاراگراف آغازین این یادداشت به این صورت خواهد بود: می‌خواستم از پله‌های پل عابرپیاده بالا بروم، دخترکی را دیدم رنگ‌پریده و ترسان، مجروح و خسته، شکسته و لرزان، رو به من کرد و گفت: من رفتم و به این روز افتادم، تو نرو! من گوش نکردم و از پله‌ها بالا رفتم، وقتی از آن طرف پل پایین می‌آمدم، رنگ‌پریده بودم و ترسان، مجروح و خسته، شکسته و لرزان، مفلس و بی‌موبایل! جوانی را دیدم که می‌خواست پا بر اولین پله پل بگذارد. رو به او کردم و گفتم: من رفتم و به این روز افتادم، تو نرو! گوش کرد و بازگشت. دقایقی بعد آقای دلواپس تلویزیون در وسط اتوبان با او مصاحبه می‌کرد: من دلواپسم! دلواپس شما که از پل عابرپیاده استفاده نمی‌کنید. این پل را برای شما ساخته‌اند...
پی‌نوشت:
1-این از آن متن‌هایی است این روزها در پرشماری از وبلاگ‌های جوانان می‌شود دید. امتحانش هم مجانی است.
2-برای پی بردن به معنی واژه نامأنوس «کامپالاگا» به یادداشتی تحت همین عنوان که در نیمه پایینی صفحه اول روزنامه شهروند مورخ 20/6/93 چاپ شده مراجعه و از اول بسم‌ا... تا تای تمت آن مطالعه شود.
3-Rough cut اصطلاحی است در ادیت و مونتاژ فیلم، مونتاژ اولیه
4-Fine cut مونتاژ نهایی
5-مجموعه فیلمی ۲۴۵ دقیقه‌ای به کارگردانی فردریک استفانی با بازی بوستر کراب محصول آمریکا
6-قلتشن، آدم نخراشیده و زمخت و زورگو- فرهنگ فارسی معین


تعداد بازدید :  213