شماره ۳۸۵ | ۱۳۹۳ يکشنبه ۳۰ شهريور
صفحه را ببند
کوری... (8)

محمدمهدی پورمحمدی

نگارش یادداشت‌هایی که اینک هشتمین آن را از نظر می‌گذرانید، به بهانه تصویر تأسف‌برانگیز صفحه اول و مقاله تکان‌دهنده و هشداردهنده صفحه 17 روزنامه «شهروند» مورخ 19/6/93 تحت‌عنوان: «خوش‌نشینی زباله‌ها در طبیعت شمال» بود. در هر قسمت تلاش شد از منظری متفاوت به معضل زباله نگاه شود و به اشکالات موجود در هر دوسوی ماجرا، یعنی زباله‌پراکنان و مسئولانی که باید وظایف جمع‌آوری، تفکیک، بازیافت و فرآوری، و حفظ محیط‌زیست را به‌عهده داشته باشند، اشاره شود. در این یادداشت سعی دارم بگویم: مسائل و مشکلات بینشی، خصلتی، عقیدتی، زیبایی‌ناشناسی و... که در یادداشت‌های هفتگانه گذشته ذکر شده، همه نام مستعار هستند و هیچ‌کدام نام اصلی و علت‌العلل معضل زباله نیستند. نام واقعی معضل زباله، «کوری» است! چرا کوری؟
«کوری» نام شاهکار ژوزه ساراماگو نویسنده پرتغالی و برنده نوبل ادبیات در ‌سال 1998 است. ساراماگو با ادبیات جادویی خود داستان شگفت‌آور این کتاب را از آن‌جا آغاز می‌کند که شخصی در اتومبیل، پشت چراغ قرمز به ناگهان احساس می‌کند که دیگر قادر به دیدن نیست و به همین سادگی کور می‌شود. برای این‌که کوری در این فرد خلاصه نشود، ساراماگو برای او و حتی شهری که این اتفاق در آن افتاده، اسم نگذاشته است. پس می‌توان هر نامی حتی نامی شبیه نام من، و - با عرض معذرت - اسمی شبیه اسم شما بر آن کور گذاشت و آن شهر را به هر نام آشنایی که دلتان خواست نامید! این کار ساراماگو بسیار تکان‌دهنده و بی‌رحمانه است. از آن پس، کوری از یکی به دیگری و از دیگران به پرشماری از مردم شهر سرایت می‌کند و به صورت یک اپیدمی درمی‌آید و تمامی آن کشور بی‌نام را به کام بحران فرو می‌کشد. در آغاز بحران که تعداد کوران محدود بود آنان را در یک آسایشگاه روانی متروکه قرنطینه می‌کنند، اما به تدریج که خود قرنطینه‌کنندگان و دیگر مردم نیز کور می‌شوند، قرنطینه‌ای در کار نیست.
کوری سرنوشت محتوم آن مردم است، اما پایان زندگی آنان نیست. از آن پس هیچ قانونی جز کوری بر آن مردم حکم نمی‌کند و امور چنان پیش می‌رود و مردم چنان زندگی، سلوک، برخورد، تعامل، ستیز، مماشات، حسادت، رفاقت، دوستی، دشمنی، قضاوت، کمک، مهرورزی، عداوت، عشق‌ورزی، کین‌ورزی، کمک و سنگ‌اندازی می‌کنند و طوری شهرشان در محاق فاجعه، بی‌قانونی، هرج و مرج و بلبشو فرو می‌رود که خواننده در پایان، ناچار و ناگزیر از خود می‌پرسد: راستی اگر ما همه کور بودیم چه کار می‌کردیم؟ اعجاز ساراماگو در آن است که از قبل پاسخ را در ناخودآگاه خواننده، به نحوی تعبیه‌کرده که پاسخ دهد: همین کارهایی که تاکنون کرده‌ایم، در حال حاضر مشغول انجام آن هستیم و در آینده می‌خواهیم انجام دهیم! پس فایده این چشم‌ها چیست و به چه کار ما آمده‌اند؟ کوری که ژوزه ساراماگو از آن داستان‌سرایی کرده، کوری سیاه و تاریک و کوری ظاهر نیست، بلکه کوری‌ای سفید و تابناک است. در پایان کتاب یکی از قهرمانان داستان می‌گوید: «چرا ما کور شدیم، نمی‌دانم. شاید روزی بفهمیم. می‌خواهی عقیده مرا بدانی؟... فکر نمی‌کنم ما کور شدیم. فکر می‌کنم ما کور هستیم. کور اما بینا. کورهایی که می‌توانند ببینند، اما نمی‌بینند.1 »
نکته‌ای که مرا بر آن داشت تا نام کوری را برای سری یادداشت‌های مربوط به بحران زباله انتخاب کنم، ماجرای بحران زباله، قضای حاجت و به گند کشیده شدن تمام محیط زندگی در داستان کوری است. این بحران از ابتدای ورود کورها به قرنطینه، که اول تعدادشان محدود بود، آغاز می‌شود و به تدریج تحت دو عامل، ازدیاد کورها و گذشت زمان، بالا می‌گیرد و در صفحات پایانی کتاب، آن‌جا که کوری همه شهر و کشور را فراگرفته، چنان بحرانی می‌شود که خواننده از بین سطور کتاب، تعفن ناشی از گنداب‌ها، مدفوعی که در همه جا پراکنده شده و زباله و کثافاتی که همه محیط زندگی را آکنده، استشمام می‌کند.
نمی‌دانم کی این اتفاق افتاد، زمانش مهم نیست، اما می‌پرسم: اولین فردی که در سایبان درختی پرطراوت در کنار جاده، روی سبزه‌هایی به رنگ زمرد و یشم کنار جوی آبی روان و زلال، فرشی پهن کرد و به اتفاق خانواده به استراحت، صرف غذا و نوشیدن چای پرداخت، طراوت و تمیزی سبزه‌ها، زیبایی و نشاط گل‌ها، زلالی آب نهر را ندید؟ مگر کور بود که ندید! وقتی آن‌جا را ترک می‌کرد، ندید که خود، همسر و فرزندانش با آن سبزه‌ها، گل‌ها، تنه درخت و آب جوی چه کرده‌اند؟ مگر کور بود که ندید! و نفرات بعدی و خانواده‌های بعدی و بعدی، مگر کار زشت قبلی‌ها را ندیدند و زیرلب به آنها بد و بیراه نگفتند که چرا با طبیعت زیبای کشور چنین رفتار ابلهانه‌ای کرده‌اند؟ پس چرا همان کارها را تکرار کردند؟ این داستانی است که اول یک نفر کور شد و ندید و زمین را به گند کشید، دیگران هم خود را به کوری زدند و ندیدند و بر آن افزودند و کم‌کم آلودگی از خشکی به آب‌ها و از سطح به عمق و ارتفاع نفوذ کرد و این شد که حالا هست و هیچ‌کدام نمی‌دانیم که فردا چه خواهد شد.
اگر به خانه‌ تک‌تک افرادی که این بلاهای خانمانسوز را به محیط‌زیست تحمیل کرده‌اند سر بزنیم، خواهیم دید که همه دارای خانه‌هایی تمیز و معطر و پاکیزه‌اند، یعنی به مزایای تمیزی آگاهی دارند، اما به محیط عمومی که پا می‌گذارند، خود را به کوری می‌زنند. به شما قول می‌دهم اتاق‌های کار و منازل همه مسئولان شهری و محیط‌زیست هم به همان تمیزی است، اما چرا منظره شهرها، جاده‌ها، جنگل‌ها، صحراها، بیابان‌ها، خشکی‌ها، دریاها، دریاچه‌ها و تالاب‌های ما به آن تمیزی نیست؟ چرا شیرابه‌های زباله‌ها به آب‌های زیرزمینی نفوذ کرده و سلامت همه ما و نسل‌های آینده ما را مورد تهدید جدی قرار داده است؟ آیا مسئولان ما زباله‌ای که تمامی سطح کشور را پوشانده نمی‌بینند، به زیان‌ها و خطرات ناشی از پراکندگی و انباشت زباله‌ها برای انسان‌ها و محیط‌زیست آگاهی ندارند و نمی‌دانند که حل معضل زباله، بر بسیاری از امور روبنایی، ظاهری، گزارش پرکن و دهان پرکن اولویت دارد؟ اگر پاسخ همه این سوالات مثبت است که هست، پس پاسخ سوال محتوم بعدی که قبلاً پرسیده شده است، چیست؟ چرا خودمان را به کوری می‌زنیم.
تکلیف زباله‌هایی که در شمال و جنوب و همه جا روی هم تلنبار شده، که معلوم است. تکلیف زباله‌هایی که به اصطلاح جمع‌آوری می‌شود را همین جا معلوم کنم و این قصه‌ پر غصه و نوشتار غمبار را به پایان برم. ماشین جمع‌آوری زباله آمد و مأموران جمع‌آوری پیاده شدند و قلاب‌های دستگاه تخلیه را به حلقه‌های سطل‌های زباله‌گیر دادند. بین سطل و لبه ماشین، پانزده تا بیست سانتیمتر فاصله بود. معلوم شد ماشین را یک کارخانه و سطل را کارگاهی دیگر و بدون اطلاع از طراحی یکدیگر ساخته‌اند و این دو با هم چفت نمی‌شوند. اهرم هیدرولیک که سطل را بالا برد، تمام شیرابه‌های ته سطل به همراه مقدار زیادی زباله به زمین ریخت. بوی تیز و تند ناشی از شیرابه مسموم زباله تا مغز مرا که پشت ماشین جمع‌آوری زباله گیر کرده و منتظر عبور آن بودم سوزاند و در فکر آن بودم چگونه از روی انبوه زباله‌هایی که ماشین جمع‌آوری و حمل زباله، روی زمین ریخته رد شوم. تنها خوبی‌اش آن بود که فهمیدم چرا فضای زندگی ما را بوی زباله و پشه و مگس آکنده است. آیا مسئولان شهری ما راه‌های علمی‌تر جمع‌آوری زباله را نمی‌دانند یا... خیلی به‌هم می‌آییم و هماهنگ هستیم. ما اعضای قدیمی و وفادار «نهضت ضدزیبایی» هستیم و آنها اعضای پروپا قرص «انجمن حفظ و اشاعه بی‌ذوقی». دعا کنیم خداوند ما را برای هم حفظ فرماید. در پایان و برای حسن ختام بار دیگر سخنان یکی از قهرمانان داستان کوری را نقل می‌کنم که گفت: «چرا ما کور شدیم، نمی‌دانم. شاید روزی بفهمیم. می‌خواهی عقیده مرا بدانی؟... فکر نمی‌کنم ما کور شدیم. فکر می‌کنم ما کور هستیم. کور اما بینا. کورهایی که می‌توانند ببینند، اما نمی‌بینند.»

پی‌نوشت:
1- کوری، ژوزه ساراماگو، ترجمه مینو مشیری، تهران، نشر علم - سال 1378


تعداد بازدید :  247