شماره ۳۸۵ | ۱۳۹۳ يکشنبه ۳۰ شهريور
صفحه را ببند
مردم چه می‌گویند؟!

می‌خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدربزرگم به مادرم گفت: «فقط بیمارستان خصوصی.» مادرم گفت: «چرا؟» گفت: «مردم چه می‌گویند؟!» می‌خواستم به مدرسه بروم، مدرسه سر کوچه‌مان. مادرم گفت: «فقط مدرسه غیرانتفاعی!» پدرم گفت: «چرا؟» مادرم گفت: «مردم چه می‌گویند؟!» به رشته انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: «فقط ریاضی!» گفتم: «چرا؟» گفت: «مردم چه می‌گویند؟!» با دختری روستایی می‌خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: «مگر من بمیرم.» گفتم: «چرا؟» گفت: «مردم چه می‌گویند؟!» می‌خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه زندگی‌ام کنم. پدر و مادرم گفتند: «مگر از روی نعش ما رد شوی.» گفتم: «چرا؟» گفتند: «مردم چه می‌گویند؟!» می‌خواستم به اندازه جیبم خانه‌ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: «وای بر من.» گفتم: «چرا؟» گفت: «مردم چه می‌گویند؟!» اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می‌خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: «شکست، به همین زودی؟!» گفتم: «چرا؟» گفت: «مردم چه می‌گویند؟!» می‌خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: «خدا مرگم دهد.» گفتم: «چرا؟» گفت: «مردم چه می‌گویند؟!» بچه‌ام می‌خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: «فقط بیمارستان خصوصی.» گفتم: «چرا؟» گفت: «مردم چه می‌گویند؟!» بچه‌ام می‌خواست به مدرسه برود، رشته تحصیلی‌اش را برگزیند، ازدواج کند... می‌خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: «پایین قبرستان.» زنم جیغ کشید. دخترم گفت: «چه شده؟» گفت: «مردم چه می‌گویند؟!» مُردم. برادرم برای مراسم ترحیم مسجد ساده‌ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: «مردم چه می‌گویند؟!» از طرف قبرستان سنگ قبر ساده‌ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: «مردم چه می‌گویند؟!» خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره‌ای تنگ خانه کرده‌ام و تمام سرمایه‌ام برای ادامه زندگی جمله‌ای بیش نیست: «مردم چه می‌گویند؟!» مردمی که عمری نگران حرف‌هایشان بودم، لحظه‌ای نگران من نیستند.


تعداد بازدید :  226