مجتبی طحان- شهروند| صحبت از امدادونجات درخوزستان که میآید، به ناگاه ذهنت پرمیکشد به سوی افرادی شاخص و زبانزد خاص و عام. در این بین چند نفر هم به صورت ویژه وجود دارند که اگرچه از دو نسل هستند، لیکن پیوندشان با هم دیدنی و شنیدنی است. یکی از این افراد شاخص، استاد حمید مجدمی بود که چندی پیش نامش جاودانه شد. این چهره ماندگار پس از خود، چند نفر را تربیت کرده که یکی از آنها، ناجی رمضان احمدی است. در نگاه دوستانش یکی از نزدیکترین یاران مجدمی است که فقدان او را هنوز هم باور نکرده است. او که چهرهای خندان، آرام و صمیمی دارد، از امدادگران دوران طلایی جنگ تحمیلی است که گفتنیهای زیادی را در سینه خود جای داده. احمدی با چهره مهربانش علاوه بر امدادگری در دو زمینه سیلاب و آوار بهعنوان مربی خدمت میکند. او در ادامه از دوران امدادگری خود به «شهروند» میگوید.
با ناجی رمضان احمدی آشنا شویم.
متولد 1344. متأهل و صاحب 2 فرزند. بازنشسته گروه ملی فولاد و دانشجوی ترم آخر کارشناسی امداد سوانح در مرکز علمی-کاربردی هلالاحمر خوزستان.
آشنایی شما با جمعیت هلالاحمر به چه سالی و به چه فعالیتهایی برمیگردد؟
ورود من به هلالاحمر برمیگردد به سال 1354. البته آن زمان هنوز نام شیر و خورشید بر این تشکیلات بود. قبل از ورود به شیر و خورشید از دور آشنایی نسبی نسبت به این مجموعه برای من وجود داشت؛ چراکه ازسال 1351 بهعنوان یک شیربچه در نهضت پیشاهنگی فعالیت میکردم و انگیزه اصلی من از ورود به هلالاحمر، تجربهاندوزی و کنجکاوی بود که البته مرا به مدت 38سال درگیر خود کرد. بیشترین فعالیتهای ما در آن زمان در مورد اردوها و دورههای مهارتی در زندگی بود که البته بسیار به ما کمک میکرد. این دورهها را آن زمان زیر نظر استاد مجدمی میگذراندیم که نخستین ارتباط من با ایشان از همان موقع شروع شد. این روند ادامه داشت تا سال 1360 که در دبیرستان شهید اندرزگو اهواز درس میخواندم و اوضاع جنگ هم به شرایط نامناسبی رسیده بود. تعداد مجروحین جنگی زیاد بود و هر روز بر تعدادشان افزوده میشد. با هدایت مرحوم مجدمی دورههای امدادگری را گذرانده و به جرگه امدادگران پیوستم. نخستین فعالیتهای ما پس از امدادگری، همکاری در بیمارستان و نقاهتگاه مجروحین جنگ تحمیلی بود که از دورههای خوب زندگی من درسال 61 به حساب میآید.
بهعنوان یک امدادگر چه دورههای آموزشی را گذراندهاید؟
نخستین دورهای که گذراندم، امداد و کمکهای اولیه درسال 1358 بود که برای من سنگ بنای امداد و امدادگری به شمار میآمد. پس از آن، دوره امدادگری و سپس جستوجو و نجات در جاده بود که انصافا دورههای خوبی به شمار میآمد. دورههای جستوجو و نجات در سیلاب و آبهای خروشان و آوار هم دورههای آموزشی تخصصی بود که طی کردم. در امداد و کمکهای اولیه، آوار و سیلاب نیز دوره تربیت مربی درجه 3 را گذراندم و تاکنون تقریبا در کلیه دورههای بازآموزی شرکت کردهام. البته در بین همه این رشتهها به امداد و کمکهای اولیه علاقه بیشتری دارم.
از مربیگری امداد و نجات لذت میبرید؟
مربیگری برای من بسیار لذتبخش است. همین که سر کلاس حاضر شوی و تجربیات چندین سالهات را دراختیار اعضای جدید امدادی بگذاری و مطمئن باشی که با این آموزشها جان چند نفر نجات مییابد و تو در نجات جان انسانها شریک هستی، بسیار لذتبخش و شیرین است.
تعریف شما از هلالاحمر و امدادگری؟
پس از 41سال عضویت هنوز هم زبانم قاصر از تعریف است. هلالاحمر جسم و روح مرا تسخیر کرده است. همیشه حاضر بودم کار و زندگیام را کنار بگذارم و به هلالاحمر بپردازم. در این راه ملامت بسیاری را تحمل کردهام و البته نرنجیدهام. اگر بار دیگر متولد شوم، باز هم همین راه را انتخاب خواهم کرد. هلالاحمر جزو لاینفک زندگی من است. بیهلال، ناجی بیمعنی است و این روح هلالاحمر است که در من دمیده شده است و اما امدادگری؛ فقط میتوانم بگویم از صفات انبیاست. امدادگری یعنی ایثار، یعنی از خودگذشتگی. امدادگر یعنی پیامآور رحمت و مهربانی. هرجا امداد و امدادگری باشد، مهربانی و ایمان هم هست.
انگیزه شما از ورود به عرصه امدادگری چیست؟
عشق و علاقهای که برای خدمت به مردم محروم و آسیبدیده در من وجود دارد. وقتی درعرصه امدادگری هستم، احساس سبکی میکنم. از خودم راضی میشوم و امیدوارم که خدا هم از من راضی باشد.
شما هم یکی از امدادگران زمان جنگ تحمیلی و قطار معروف مجروحین هستید. از آن زمان بگویید.
بعد ازسال 60 و 61 که در بیمارستان و نقاهتگاه مجروحین در اهواز خدمت میکردیم، با توجه به حجم عملیاتها و مجروحین زیاد توسط مرحوم الفک که از پیشکسوتان امداد و امدادگری بود، به هلالاحمر استان معرفی شده و به قطار مجروحین پیوستیم. قبل از آن ما خیلی شناخته شده نبودیم که تخصص ما پس از این ماجرا گل کرد و خواهان پیدا کردیم. در سالهای جنگ تحمیلی، انتقال مجروحین به سه صورت انجام میشد. به وسیله اتوبوس، قطار و هواپیمای C130 ارتش. مجروحینی که وضع بهتری داشتند، با قطار منتقل میشدند و وظیفه ما برای چند سال همراهی مجروحین در قطار امداد بود. در هر نوبت 500 مجروح و شهید انتقال داده میشد، چراکه قطار دارای یک یخچال بود که با ترتیب شهرها، پیکر مطهر شهدا در آن جای میگرفت و طی هماهنگی با ایستگاه مقصد، کار تحویل شهدا و مجروحین صورت میگرفت. حضور در قطار واقعا طاقتفرسا بود و اگر تعلق خاطر و عشق به ایثار نبود، اصلا قابل تحمل نبود. از زمانی که دستورِ اعزام صادر میشد و قطار تحویل ما میشد، برنامهریزی برای اعزام شروع میشد. از هماهنگی با پزشک، تهیه غذا و دارو و مابقی کارها همه توسط امداگران جمعیت انجام میشد. از قطار مذکور 3 سالنش مخصوص مجروحین بود و درحدود 500نفر ظرفیتش بود. در هفته 3بار اعزام داشتیم، البته با توجه به شرایط. یعنی اگر عملیات داشتیم، 3بار اعزام و درشرایط عادی کمتر. در قطار سرکشی و بازرسی از حال مجروحین، تهیه و سرو غذا با توجه به حال هر مجروح، تهیه و توزیع دارو و ایجاد نظم منطقی برای رسیدگی به آنها، همه و همه کار ما بود و نکته جالب این بود که خواب برای ما معنا نداشت و همه بچهها با استراحت بیگانه بودند. بارها میشد که قطار به اهواز میرسید و چون قطار بعدی آماده حرکت بود و امدادگر همراه نداشت، بدون هیچ استراحتی سوار شده و مشغول خدمت به مجروحین میشدیم. به هرحال روزهای خوبی بود و سخت و البته به یادماندنی و در زمره روزهایی است که بهعنوان آبروی ما به حساب میآید.
از خاطرات آن زمان بگویید.
با توجه به اینکه مقوله اسرا و مفقودین دراختیار جمعیت هلالاحمر بود، برنامهای برای خانوادههای مفقودین و اسرای جنگ تحمیلی در قرارگاه گلف اهواز برگزار شده بود که ما هم بهعنوان امدادگر در آن حضور داشتیم. اواسط برنامه خبر دادند که درعملیات اخیر 100نفر مجروح در قطار امداد آماده حرکت هستند و امدادگر همراه ندارند. قرار شد یکی از دوستان این مجروحین را همراهی کند. میل درونی من همراهی با این مجروحین بود. با آن دوست مورد نظر صحبت کردم که اگر راضی به همراهی نیستی، مطرح کن که من به جای تو آنها را همراهی کنم. برنامه درست از آب درآمد ولی عمق فاجعه آنجا بود که این مجروحین را میبایست یک نفر همراهی کند. به ایستگاه که رسیدم، مشخص شد که قطار حرکت کرده است و چون هیچ امدادگری همراه مجروحین نرفته بود، با هماهنگی واحد ترابری سپاه و هلالاحمر به وسیله یک خودروی تندرو و به سرعت هرچه تمامتر به سمت اندیمشک حرت کرده و زودتر از موعد به ایستگاه رسیدم و به آن جانبازان دفاع مقدس پیوستم. آن 14ساعت به اندازه یک هفته بر من سنگین گذشت. تمام مسیر حتی لحظهای خواب بر چشمان من نیامد. هنگام رسیدن به تهران و پس از تحویل مجروحین از فرط خستگی و ناتوانی، بلیتی برای من تهیه شد و به اهواز منتقل شدم اما نشان به آن نشان که تا یک هفته در خوابگاه هلالاحمر اهواز بستری شده و حتی توان رفتن به منزل را نداشتم، چه رسد به همراهی مجروحین و قطار امداد. خلاصه این سفر اهواز به تهران حدود 10روز به طول انجامید که هیچگاه از حافظه من پاک نمیشود. یکی دیگر از خاطرات آن زمان برمیگردد به انتقال 500نفر مجروح. از اهواز با حدود 500 مجروح و شهید به سمت قم حرکت کردیم. با 12نفر امدادگر. بعد از تخلیه مجروحین در قم و حرکت به سمت تهران برای سرویس قطار به اهواز عزیمت کردیم. به اهواز که رسیدیم، مشخص شد که قطار دیگری مملو از مجروح و شهید از عملیات وسیعی که انجام شده بود، آماده حرکت به تهران است ولی بدون امدادگر. با بچههای امدادگر صحبت کردم که با توجه به وضع موجود، مجبوریم پس از پیادهشدن، به قطار مذکور پیوسته و مجروحین را همراهی کنیم. برخی از دوستان ابراز نارضایتی کردند و خلاصه داستان اینکه ما با 6نفر امدادگر از حدود 500 مجروح پرستاری کردیم و خستگی شیرین آن ماموریت هنوز هم در عمق جانمان نشسته است.
اگر موردی باقی مانده، بفرمایید.
از همه کسانی که برای من زحمت کشیدهاند، تشکر و قدردانی میکنم. به روح بلند استاد حمید مجدمی درود میفرستم که در زندگی، چیزهای زیادی به من آموخت. جای او در بین ما خالی است و این خلأ به هیچوجه پر نمیشود. به امدادگران جمعیت هلالاحمر توصیه میکنم دانش و توان امدادی را خود روزافزون کرده و احترام پیشکسوتان امدادونجات را همیشه نگه بدارند که ایشان همانند سرمایهای پربها و گرانسنگ در بین ما هستند که احتمال دارد روزی از دستمان بروند.