شماره ۸۵۱ | ۱۳۹۵ چهارشنبه ۲۹ ارديبهشت
صفحه را ببند
کم کم بَلَد می‌شویم

| مریم سمیع زادگان  |  

می‌گوید: «یک ساعت است دارم نگاهت می‌کنم. می‌خوانی، می‌نویسی، زل می‌زنی به باغچه، فکر می‌کنی، دوربین‌ات را جلوی چشمت می‌گیری، عکس می‌اندازی، کتابت را ورق می‌زنی، چه آرامشی داری!» لبخند می‌زنم، فقط لبخند می‌زنم. توی دستنوشته‌های قدیمی می‌گردم، با خودم فکر می‌کنم کاش نرفته بود برایش می‌خواندم:
«....از یک جایی به بعد آدم یاد می‌گیرد با زخم‌هایش بسازد. با آدم‌ها بسازد. با دوست و دشمنش بسازد، با مرد و نامردش بسازد. با خاطراتش حتی، بسازد. از یک جایی به بعد یاد می‌گیرد آدم دست بیندازد دور گردن خودش، دور گردن زندگی با زندگی آشتی کند با خودش مهربان شود. از یک جایی به بعد یاد می‌گیرد زمین خوردن و بلند شدن را، این که موقع بلند شدن دستش به زانوی خودش باشد نه شانه دیگری. یاد می‌گیرد خودش را گول بزند هی تکرار کند این هم می‌گذرد. از روز اول که آدم بلد نیست این سازش را. بلد نیست سنگ باشد تحمل کند دم نزند کم کم یاد می‌گیرد، بلد می‌شود.»


تعداد بازدید :  317