شماره ۸۵۱ | ۱۳۹۵ چهارشنبه ۲۹ ارديبهشت
صفحه را ببند
داستان مرد دانا و مریدان غیردانا

وحید‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  میرزایی طنزنویس

روزی مرد دانا که به ذکاوت و دانش در شهر شهره بود، در بستر بیماری افتاد. آن‌قدر افتاد که فاصله‌اش تا مرگ به قدر تار مویی بود.
آن شنیدستی که آن پیر مریض
آمد از اوج و فراز رو به حضیض
پیر فرزندانش را گرد خویش جمع کرد به جهت موعظه، پند، اندرز، وصیت و این دست کارهای روتین قبل از مرگ. فرزندان وی، یکی از یکی نفهم‌تر و به غایت ابله اما از حیث هیبت و بزرگی سرشانه‌ها و عضله فیله، دارای شش پَک در جلو و دو پِک در عقب بودند طوریکه نافشان هرگز در پیراهنشان نمی‌گنجید. القصه، پیر به هر یک چوبی داد و گفت: «ملک‌الموت به سراغم آمده و عن‌قریب شما را ترک کنم. می‌خواهم وصیت کنم شما را. این چوب‌ها را بشکنید تا درس زندگی را به شما بیاموزم.» فرزند اول شکست. فرزند دوم شکست. فرزند سوم شکست. پیر که گمان نمی‌کرد فرزندان چوب‌ها را بشکنند و پیش‌بینی چنین وضع بغرنجی را نکرده بود، گفت: «الحق بلاهت را تمام کرده‌اید و از این حیث به خر گفته‌اید زِکی. چرا چوب‌ها رو شکستید؟ مگر مریضید خب؟» اولی پاسخ داد: «جسارتاً اگه به جامعه پزشکی توهین نمیشه، آره مریضیم، تو دکتری؟» مرد دانا که از گستاخی فرزند قشنگ تسمه تایم پاره کرده بود، گفت «بی‌تربیت! الان چوب‌هارو شکستید من چی بگم؟ خوب الان نصف مطلب مونده، ستون هم هنوز تموم نشده. خاک بر سرتان.» و با عصبانیت کولر را خاموش کرد. مرد دانا مستأصل مانده بود و با خود فکر می‌کرد کجای کارش می‌لنگد که در آستانه مرگ هم پیش‌بینی‌هایش غلط از آب درمی‌آید. درهمین افکار بود که ناگهان رعشه‌اش گرفت، دهانش کج شد و کف و خون بالا آورد، بالا آوردنی. بله او داشت می‌مرد یا اصطلاحاً به دیار باقی می‌شتافت. حالا آن‌قدر هم که نمی‌شتافت اما خب به ‌هرحال می‌شتافت. فرزندان با دیدن رعشه‌های پدر به تکاپو افتادند چونان حبوبات داخل آبگوشت درحال جوش. چونان نگارنده این مطلب که جلز و ولز می‌کند و زور می‌زند تمثیل بازی دربیاورد بی‌خودی.
هر سه تا ماندند و هم حیران شدند
در حماقت لایق پالان شدند
فرزند اول به طرفه‌العینی موبایل آی‌پدش را درآورد و از لحظات جان دادن پدر فیلم گرفت و با اجازه شیر کرد. فرزند دوم که قطب عالم عکس سلفی بود، بلافاصله لپ خویش را به پیرِ کف بالا آورده، چسباند، سلفی گرفت. فرزند سوم که از بی‌شعوری هیچ چیز کم نداشت، به سرعت خود را به رایانک مالشی‌اش (تبلت سابق) رساند و در مدح و ستایش پدر تا جا داشت، پست و استاتوس گذاشت. مخلص این‌که پس از مردن پیر تازه فضیلت‌های پدر یادش افتاد، درحالی ‌که وقتی حیات داشت، محل اسب به او نمی‌گذاشت. حالا پدر را می‌گویید، مانده بود مثل آدم بمیرد یا به این فکر کند که کجای کارش می‌لنگد که در آستانه مرگ هم پیش‌بینی‌هایش غلط از آب درمی‌آید ، اما فرزندان بی‌توجه به افکار پدر، در آخرین لحظات وداع نه‌چندان تلخی با وی کردند و با تهیه دابسمش با آهنگ «چرا رفتی، چرا من بی‌قرارم؟» تعداد فالوورهای خود را افزایش داده و همزمان از کادر خارج شدند. جدی خاک بر سرشان. مردم همیشه حاضر که از آن‌جا می‌گذشتند- و اصلا معلوم نبود آن‌جا وسط خانه مرد دانا چه می‌کنند- پس از این‌که این صحنه‌های دلخراش را دیدند، با هشتک # من عاشق پدرمم، از توجه به والدین و احترام به پیشکسوت تا جا داشت و سرعت اینترنت اجازه می‌داد، عکس‌ها و جملاتی به اشتراک گذاشتند. این درحالی بود که فرزندان مرد دانا با گذاشتن عکسی از دوران شباب پدر، مریدان وی را به دو دسته «مرد دانایی‌ها» و «غیرمرد دانایی‌ها» تقسیم کردند و حاشیه‌سازی‌ها را به غیردانایی‌ها نسبت دادند. به‌ هرحال روحش شاد و یادش گرامی.

 


 


تعداد بازدید :  354