| آنا گاوالدا |
- حق باتوست. هیچی. همین است دیگر. زندگی همین است. به تو تلفن نکردهام تا کلاف گذشته را از نو بشکافم یا بگویم دنیا چقدر کوچک است، میدانی... با تو تماس گرفتم فقط به این خاطر که میخواهم یک بار دیگر ببینمت. همین!
مانند آدمهایی که به دهکده زمان کودکیشان برمیگردند یا به خانه پدریشان... یاهر جای دیگری که زندگیشان بر آن نقش شده.
-چیزی شبیه زیارت.(متوجه شدم صدایم دیگر عوض شده بود، بغضآلود)
-بله دقیقا. چیزی شبیه زیارت. باید گفت چهره تو جایی است که زندگی من بر آن نشان خورده.
- زیارتها همیشه حزن انگیزند.
- چرا این را میگویی؟! هرگز به زیارت رفتهای؟!
-نه؛ چرا در لورد...
- بلهبله بیشک لورد...
به سختی سعی میکرد لحن شوخی به صدایش بدهد.
صدای بچهها راشنیدم که جر وبحث میکردند ، واقعا دیگر نمیتوانستم صحبت کنم. دلم میخواست قطع کنم. بالاخره گوشی از دستم رها شد. گفتم:
-کی؟
-توباید بگویی.
- فردا خوب است؟
- بله اگر تو بتونی؟
-کجا؟
- در میانه راه شهرهایمان مثلا در سولی...
- میتوانی رانندگی کنی؟
-بله میتوانم.
-مگر سولی چه دارد؟
-خب فکر کنم چیز زیادی ندارد. قرارمان جلوی شهرداری باشد...
-وقت ناهار؟
-نه نه. غذا خوردن با من چندان لذتی ندارد میدانی...
باز هم سعی میکرد بخندد.
-بعد از ساعت ناهار بهتر است.
برشی از کتاب «دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد» نوشته آنا گاوالدا