شماره ۳۸۰ | ۱۳۹۳ دوشنبه ۲۴ شهريور
صفحه را ببند
گفت‌وگوي« پاريس‌ريويو» با ترومن كاپوتي
پوست كلفت باش تا پيشرفت كني
| درنگ شهروند| ترومن کاپوتی در خانه‌ای زردرنگ و بزرگ در بروکلین‌هایتز زندگی می‌کند. اخیرا آن را با سلیقه و ظرافتی که ویژگی کلی کارهای اوست بازسازی کرده است. وقتی وارد خانه شدم، سرش را تا شانه داخل صندوقی کرده بود. درون صندوق یک شیر چوبی بود. به زحمت از توی صندوق بیرونش کشید و فریاد زد: «ایناهاش». شیر از بین توده‌ای خاک‌اره و غبار پدیدار شد. «تا حالا چیزی به این با شکوهی دیده بودی؟ خب، خودشه. دیدمش و خریدمش. حالا مال خود خودم است.» گفتم: «بزرگه، کجا می‌خواهی بگذاریش؟» کاپوتی جواب داد: «خب توی شومینه دیگر! بیا برویم توی اتاق‌نشیمن تا من کسی را پیدا کنم که این‌جا را مرتب کند.» اتاق‌نشیمن به سبک ویکتوریایی چیده شده است. توی اتاق، خصوصی‌ترین مجموعه‌ اشیای هنری و گنجینه‌های شخصی کاپوتی روی میزهای براق و قفسه‌هایی از چوب بامبو قرار دارد. نظم خاص و نحوه‌ چیدمان آنها، آدم را یک‌جوری یاد محتویات جیب‌های پسربچه‌ای منظم و باهوش می‌اندازد. مثلا یک تخم‌مرغ تزيینی هست که از روسیه آمده، سگی آهنی، لباس‌های عجیب و غریب، جعبه‌ فابرژه، چند تا تیله، میوه‌های سرامیکی آبی‌رنگ، وزنه نگه داشتن کاغذ، جعبه‌هایی از بترسی، کارت پستال و عکس‌های قدیمی. در یک کلام، هر چیزی که در یک گردش یک روزه به دور دنیا به نظر به درد بخور می‌آید. در نگاه اول، خود کاپوتی هم با این منظره بسیار هماهنگ است. کوتاه قد و موطلایی است، با موهایی چتری که در افتادن روی چشم‌هایش اصرار می‌ورزند و لبخندی ناگهانی و درخشان. برخوردش با آدم‌های جدید دوستانه و توأم با کنجکاوی است. هرچیزی ممکن است او را به فکر فرو ببرد و برای این کار بسیار آماده به نظر می‌رسد. اما یک چیزی باعث می‌شود فکر کنی با وجود تمام اشتیاقش، خیلی سخت می‌شود فریبش داد و بهتر است فکر این کار را هم از سرت بیرون کنی. ناگهان همهمه‌ای از توی سرسرا به گوش آمد و بعد کاپوتی همراه سگي بزرگ كه صورت سفید داشت وارد شد. گفت: «اسمش بانکی است.» بانکی مرا بو کرد و بعد نشستیم.

|  پتی هیل  | مترجم: الهام نظري|

از کی نوشتن را شروع کردید؟
از وقتی بچه‌ای 11-10 ساله بودم و نزدیک «موبایل» زندگی می‌کردم. شنبه‌ها باید پیش دندانپزشک می‌رفتم و همان موقع به باشگاه سان‌شاین پیوستم که توسط موبایل پرس رجیستر اداره می‌شد.
صفحه‌ای برای بچه‌ها داشت که مسابقه نویسندگی و رنگ‌آمیزی تصاویر برگزار می‌کرد. روزهای شنبه بعد از ظهرها مهمانی‌ای برپا می‌کردند و که در آن کوکاکولا و نهی مجانی می‌دادند.  جایزه‌ مسابقه نویسندگی یک سگ یا اسب پاکوتاه بود. یادم نیست کدامش بود ولی شدیدا می‌خواستمش. چند وقت بود كه همسایه‌‌مان، با رفتارهايش نشان مي‌داد که قصد انجام کار بدی را دارد. بنا بر این «رمان استعاري»، «آقای فضول پیر» را نوشتم و آن را در مسابقه شرکت دادم. بخش اول جایزه، یکشنبه روزي، به نام اصلی من ترومن استرکفوس پرسنز به دستم رسید. همان موقع بود که كسي فهمید من یک رسوایی محلی را به داستان تبدیل کرده‌ام و بخش بعدی جايزه هیچ وقت نیامد. بنابراین طبیعتا هیچ چیز نبردم.  
آن موقع مطمئن بودید که می‌خواهید نویسنده شوید؟
متوجه شدم که می‌خواهم نویسنده شوم. اما تا حوالی 15 سالگی مطمئن نبودم که می‌توانم. همان وقت‌ها بود که شروع کردم پشت سر هم داستان فرستادن برای مجله‌ها و فصلنامه‌های ادبی. قطعا هیچ نویسنده‌ای پذیرفته شدن اولین داستانش را فراموش نمی‌کند و من در صبح یک روز خیلی خوب، وقتی 17 سالم بود، نامه‌ پذیرفته شدن اولین، دومین و سومین داستانم را به‌طور همزمان دریافت کردم. از شدت هیجان از خود بی‌خود شده بودم.  
 اوایل چی می‌نوشتید؟
 داستان کوتاه. بزرگترین آرزوها و جاه‌طلبی‌های من هنوز هم حول داستان كوتاه شکل می‌گیرند. از وقتی به‌طور جدی داستان کوتاه را شناختم، به نظرم مشکل‌ترین و قاعده‌مندترین شکل نوشتن آمد. هر نوع کنترل و تکنیکی که بلدم، مدیون آموزش‌هایم در این شيوه است.  
 چطوری یک نفر می‌تواند به تکنیک داستان کوتاه دست پیدا کند؟
از آنجایی که هر داستان كوتاهي مشکلات و مسائل تکنیکی خودش را دارد، واضح است که با دو دو تا چهار تا و به‌طورکلی نمی‌شود در این حوزه مهارت پیدا کرد. طبیعی‌ترین راه گفتن داستان، پیدا کردن فرم درست و مناسب آن است. آزمون موفقیت نویسنده در پیدا کردن شکل طبیعی داستانش هم این‌طوری است كه بعد از این‌که آن را خواندی، ببيني آیا می‌توانی جور دیگری هم تصورش کنی، یا تخیلت را ساکت مي‌کند و کامل و مطلق به نظر می‌رسد؟ همان‌طوری که یک پرتقال کامل است. همان‌طوری که یک پرتقال چیزی است که طبیعت به درستی خلق کرده است.
آیا برای بهبود تکنیک ابزاری وجود دارد؟
کار کردن تنها ابزاری است که می‌شناسم. نوشتن، درست مثل نقاشی یا موسیقی، قواعد پرسپکتیو و سايه روشن خودش را دارد.  اگر مادرزادي آنها را بلد باشي، خیلی خوب است و گرنه باید یادش بگیری. بعد این قواعد را طوری کنار هم بچیني که مناسب باشد. حتی جویس، بی‌توجه‌ترین ما، یک صنعتگر فوق‌العاده است  اگر توانست یولیسس را بنویسد براي این بود که می‌توانست دوبلینی‌ها را بنویسد. خیلی از نویسنده‌ها نوشتن داستان کوتاه را یک‌جور دستگرمي يا تمرین سرانگشتی می‌دانند. خب، در این جور موارد، قطعا فقط انگشتانشان را دارند ورزش می‌دهند.  
آیا در آن روزهای اول، مشوقی هم داشتید؟ اگر این طور بود، چه کسی شما را تشویق می‌کرد؟
خدایا! متأسفم که خودت را توی یک ماجرای تقریبا حماسی گیر انداختی! پاسخ یک لانه مار پر از نه و اندكي هم بله است.  همان‌طور که می‌داني، کودکی من نه تماما، ولی به‌طورکلی در جاهای مختلف کشور و میان مردمی که هیچ نگرش فرهنگی مشابهی نداشتند گذشته است. که البته اگر در درازمدت به آن نگاه کنی مي‌بيني كه چیز بدی هم نبود. به من این قدرت را داد که خیلی زود بتوانم در خلاف جهت آب شنا کنم. درواقع در بعضی زمینه‌ها من آرواره‌هايي به قدرت یک نهنگ برای خودم ساختم، به‌خصوص در یادگیری هنر چگونه تا کردن با دشمنانم، هنری که اهمیتش كمتر از دانستن فوت و فن قدردانی از دوستان نيست.  
اما بگذار به حرف خودمان برگردیم. طبیعتا در محیطی که صحبتش را کردم، من یک موجود عجیب و غریب، که تقریبا درست بود، محسوب می‌شدم و البته احمق، که همیشه از آن نفرت داشته‌ام. با وجود این همیشه مدرسه را ـ یا مدرسه‌ها را، چون مرتب از یکی به دیگری می‌رفتم ـ تحقیر می‌کردم و از روی تنفر و خستگی‌سال به‌سال در ساده‌ترین مباحث مردود می‌شدم.  حداقل هفته‌ای دوبار تیرکمان بازی می‌کردم و همیشه از خانه فراري بودم. یک بار با یکی از دوستانم که در خیابان ما زندگی می‌کرد فرار کردم. دختری که خیلی از من بزرگتر بود و بعدها بسیار مشهور شد، به این دلیل که 6 نفر را کشته بود و در زندان سینگ سینگ با صندلی الکتریکی اعدام شد. یک نفر کتابی در مورد او نوشت. به او می‌گفتند قاتل قلب‌های تنها. اما باز دارم از این شاخه به آن شاخه می‌پرم. خب، سر آخر، فکر کنم 12 سالم بود، مدیر مدرسه‌مان به پدر و مادرم زنگ زد و به آنها گفت که از نظر معلمان مدرسه، من کند ذهنم. او از روی دلسوزی فکر می‌کرد که بهتر است من را به مدرسه‌ بچه‌های عقب افتاده ببرند. خانواده‌ام، حالا هر طور که پیش خودشان فکر می‌کردند، این حرف را توهین رسمی تلقی کردند و برای این‌که ثابت کنند من کند ذهن نیستم، بلافاصله مرا به یک کلینیک مطالعات روانپزشکی در دانشگاهي در شرق بردند. آن‌جا تست هوش دادم.  کلی ازش خوشم آمد و حدس بزن چی شد؟، نابغه به خانه برگشتم و علم هم خيلي روی من ادعا داشت! نمی‌دانم کدامیک بیشتر وحشت کرده بودند: معلمان سابقم که زیر بار نرفتند یا خانواده‌ام که نمی‌خواستند باور کنند ـ آنها فقط دوست داشتند كه بشنوند من یک پسر بچه خوب معمولی‌ام. ‌ها‌ها! ولی خودم بیش از حد خوشحال بودم. می‌رفتم توی آینه به خودم زل می‌زدم و گونه‌هایم را تو می‌دادم و با خودم فکر می‌کردم پسر! تو فلوبري یا موپاسان یا منسفیلد یا پروست یا چخوف یا ولف یا هرکسی که بت زمانه بود.  
با یک‌جور اشتیاق آمیخته به ترس شروع به نوشتن کردم.
تمام شب فکرم مشغول بود و گمان کنم تا سال‌ها بعد شب‌ها درست خوابم نمی‌برد. تا وقتی که فهمیدم اين زهر خوشگوار می‌تواند آرامم کند. برای این‌که خودم بتوانم بخرمش خیلی جوان بودم، 15 سالم بود، ولی دوستان خیلی خوب بزرگتری داشتم که برایم می‌خریدند و خیلی زود یک چمدان پر از چك و چلسمه  و هله هوله جمع کردم. این چمدان را توی گنجه قایم می‌کردم. بیشتر بعدازظهرها به بدن مي‌زدم و پشت بندش، یک عالمه آدامس سن‌سن می‌جویدم و برای شام مي‌خزيدم پایین.
رفتارم و خيره شدن در سکوت، همه را آشفته کرده بود. البته این ماجرا درنهایت لو رفت و به شكل مصیبت‌باري تمام شد. در مورد تشویق پرسیدی. خیلی عجیب است ولی اولین کسی که کمکم کرد یک معلم بود. کاترین وود، معلم انگلیسی دبیرستانم، که همیشه از جاه‌طلبی‌هایم حمایت می‌کرد و من همیشه ممنونش هستم.  بعدها، از وقتی که شروع به چاپ کارهایم کردم، تمام تشویقی که یک نفر نیاز دارد داشته باشد، داشتم. به‌خصوص از سوی مارگریتا اسمیت، ویراستار داستان مادموازل، ماری لویيس ازول از بازار‌هارپر و رابرت لینسکات از رندوم‌هاوس.  
آیا سه ویراستاری که نام بردید خیلی ساده با خریدن کارهایتان تشویقتان می‌کردند، یا آنها را نقد هم می‌کردند؟
خب من نمي‌توانم هیچ تشویقی را بالاتر از این، ‌که کسی کارت را بخرد، تصور کنم. من نمی‌توانم درواقع از نظر فیزیکی هم این قدرت را ندارم چیزی بنویسم که قرار نيست بالایش پولی پرداخت شود. ولی، واقعیت اين است سه نفری که نام بردم و البته چند نفر دیگر، با مهربانی به من مشاوره می‌دادند.
آیا بهترین داستان‌ها یا کتاب‌هایتان در لحظات نسبتا آرام زندگیتان نوشته شده است؟ یا اين‌كه به دلیل فشارهای عاطفی و برای مقابله با آنها کار می‌کنید؟
احساس می‌کنم هیچ‌وقت لحظه‌ آرامی نداشته‌ام. مگر این‌که لحظاتی را که تحت‌تأثیر نمبوتال  بوده‌ام به حساب بیاورید.  اما حالا که فکر می‌کنم، من 2 ‌سال در یک خانه‌ خیلی رمانتیک روی قله کوهی در سیسیل زندگی کردم و حدس می‌زنم آن دوره را می‌توانم آرام بنامم. خدا می‌داند كه چقدر ساکت بود. همان‌جا بود که چنگ علفی را نوشتم. اما باید بگویم یک ذره استرس تقریبا کشنده، بهم می‌سازد.
شما 8‌سال گذشته را در خارج از آمريكا به سر بردید. چرا تصمیم گرفتید به آمریکا برگردید؟
براي این‌که آمریکایی هستم و نمی‌توانم چیز دیگری باشم و هیچ علاقه‌ای هم ندارم. به علاوه، من شهرها را دوست دارم و نیویورک تنها شهر واقعی است. به جز یک دوره 2ساله، هر‌سال به آمریکا بر می‌گشتم و هرگز از خیال خارجی بودن لذت نبردم. اروپا برای من راهی بود تا دید پیدا کنم. يك‌جور آموزش بود، گامي به سوی بلوغ. ولی قانون بازده نزولی واقعا برقرار است و تقریبا از 2سال پیش شروع شد: اروپا چیزهای زیادی به من داده بود، ولی یکدفعه احساس کردم که روند دارد برعکس می‌شود. به نظر می‌رسید دارد یک چیزهایی را از من پس می‌گیرد. بنابراین با این احساس که به اندازه کافی بزرگ شده‌ام و می‌توانم در جایی که به آن تعلق دارم بمانم به خانه‌ام برگشتم. البته این بدان معنی نیست که یک صندلی ننویی خریدم و تبدیل به سنگ شدم. قطعا نه. قصد دارم تا وقتی که مرزها باز است آزادانه سفر کنم.
آيا زياد مطالعه مي‌كنيد؟
خیلی زیاد. و همه چیز، ازجمله برچسب‌ها و دستورالعمل‌ها و تبلیغات. اشتیاقی به روزنامه خواندن دارم ـ تمام روزنامه‌ها و هفته‌نامه‌های نیویورک را هر روز می‌خوانم و همین‌طور چند مجله خارجی. آنهایی را که نمی‌خرم ایستاده کنار باجه‌ روزنامه‌فروشی می‌خوانم.
 به‌طور متوسط هفته‌ای 5 کتاب می‌خوانم یک رمان با قطر معمولی تقریبا 2 ساعت وقتم را می‌گیرد. از خواندن تریلر لذت می‌برم و دوست دارم روزی یکی بنویسم.
با این‌که داستان‌های درجه یک را ترجیح می‌دهم، به نظر می‌رسد در چند‌سال گذشته روی خواندن نامه و نشریه و زندگینامه متمرکز شده‌ام. وقتی دارم می‌نویسم، خواندن اذیتم نمی‌کند. منظورم این است که ناگهان سبک یک نویسنده‌ دیگر از قلمم بيرون نمي‌زند. با این همه یک بار، در یک دوره طولانی خواندن آثار هنري جیمز، جمله‌هایم به طرز وحشتناکی طولانی شده بودند.


تعداد بازدید :  122