فروغ عزیزی نویسنده
آن شب که آقای احمدی به آقای اسدی گفت: دیگه به من سیگار نفروش؛ خودش هم باور نمیکرد که ماجرا چقدر جدی باشد. آقای اسدی، سوپری محله، آمار سیگار کشیدن همه را دارد؛ چون سیگار را از بقیه جاها ارزانتر میفروشد.
شب اول آقای احمدی رفته بود نان و ماست و خیارشور بخرد. همانطور که سیگارها را از زیر پیشخوان نگاه میکرد، آقای اسدی گفت: «آدم عادت چند ساله رو یک شبه که ترک نمیکنه. بیا امشب بهت 10 تاسیگار میدم تا 2 هفته دیگه صفرش کن.» اما دیگر این را برای صدمین بار نگفت که خودش 15سال سیگار میکشیده و حالا 10سال است که از بویش هم متنفر شده است. پیشنهاد وسوسه کنندهای بود. آقای اسدی رفت از زیر پیشخوان با حوصله یک پاکت خالی پیدا کرد و دانههای سیگار را چپاند توی آن و گفت: «بیا اینم سهمیهات تا فردا شب.»
آقای احمدی فردا شب به بهانه تمام شدن مایع ظرفشویی رفت توی مغازه و سهمیه 9 تایی سیگار یک روزش را از آقای اسدی گرفت.آقای اسدی قبل از آنکه سیگارهای سهمیه شب دوم را بچیند توی پاکت، رویش دو تا علامت ضربدر گذاشت و در همان حالت به آقای محمودی که داشت توی یخچال دنبال بستنی مناسب برای دخترش میگشت، گفت: «قرار شد هر شب یکی بهش کم بفروشم تا 10 شب.» شبهای دیگر هم آقای اسدی برای مشتریهایش تعریف میکرد که چطور هر شب یک ضربدر روی پاکت سیگار میخورد. پاکت سیگار توی جیب آقای احمدی هر روز مچالهتر میشد و سیگارهای تویش کمتر. شب دهم دیگر نیاز به پاکت نبود.
همان یک عدد را به دستش گرفت و پاکت را داد به آقای اسدی نگه دارد. دیگر همه آدمهای توی محله که مشتری آقای اسدی بودند، داستان ضربدرهای روی پاکت را میدانستند. آقای احمدی دیگر نمیتوانست توی خیابانهای آن محله سیگار بکشد. حتی توی خانه هم نمیتوانست. بوی سیگار از توی خانه، نشان شکست آقای احمدی بود از ضربدرها و خجالت از آقای اسدی! کمکم توی کوچه یا در صف نانوایی و اتوبوس آدمهای سیگاری محله از او درباره تجربه ترک کردن سیگار میپرسیدند. او مثل یک قهرمان بادی به غبغب میانداخت و میگفت: «البته کار سختی بود. اما به مدد آقای اسدی تونستم این
کار و بکنم.»
حالا 10 سالی میشود که آقای احمدی سیگار نمیکشد. آخرین پاکت سیگار با 10 ضربدر رویش، هنوز توی مغازه آقای اسدی زیر پیشخوان مانده و آقای اسدی هر بار در جواب آدمهایی که از او دلیل سیگار نفروختنش را میپرسند، داستان پاکت و ضربدرهایش را تعریف میکند.