شماره ۳۷۸ | ۱۳۹۳ شنبه ۲۲ شهريور
صفحه را ببند
دوباره پیدایم شده

بعد از دو هفته آمده‌ام.  از در که وارد می‌شوم می‌پرند روی سرم.  می‌گویند چه عجب دوباره پیدایم شده. فرزانه می‌پرسد: مریضی تون خوب شد؟ چه تون شده بود؟ پاسخی برایش ندارم. هنوز زود است که بفهمد چقدر چیزها توی زندگی هست که نمی‌تواند درباره‌اش حرف بزند و باید در مقابل‌اش سکوت کند. شاهرخ گونه‌اش را می‌چسباند به گونه‌ام و تا سی ثانیه رهایش نمی‌کند.  می‌گویم که دلم برایشان تنگ شده. می‌پرسند:  امروز کتابخوانی داریم؟ می‌گویم: نه. باید به حساب و کتاب‌های خانه برسم.  چهره‌شان در هم می‌شود.  کوثر می‌آید.  مرتب‌ترین و باهوش‌ترین بچه کلاس. کلاس دوم است.  مرا که می‌بیند جیغ می‌زند.
او را هم به آغوش‌ام راه می‌دهم.  می‌پرسد: امروز هم از اون کاغذها می‌چسبونیم؟ منظورش کاغذ امانت کتاب‌هاست که می‌دهم بچه‌ها خودشان به ته کتاب‌ها بچسبانند تا هم کتاب‌ها را ببینند و هم خودشان در ساختن مجموعه کتابخانه مشارکت داشته باشند.
مهدی هم از راه می‌رسد. سرش به کار دیگری گرم است ولی لبخند می‌افتد گوشه لبانش. علی هم که هنوز از مشهد و کنار خواهرش برنگشته است. بهشان قول می‌دهم پنجشنبه بعدی با قفسه کتاب بیایم و کارت‌های امانت شان هم رو به راه باشد. قول می‌دهم. دو ساعتی که این‌جا هستم از همه چیز فارغ‌ام.  چقدر به این بچه‌ها وابسته شده‌ام.  از محبت‌شان بغض‌ام می‌گیرد.  چقدر بزرگ منش‌تر از آدم‌های این روزگارند. مهم نیست کدام شان پدرش زندانی است یا مادرشان اعتیاد دارد...  اینها به من نیازی ندارند، این منم که محتاج آنهایم...  بچه‌های کلاس کتابخوانی، خانه علم ملک‌آباد، کمال شهر، از مناطق روستایی استان البرز... 


تعداد بازدید :  99