فرزند عزیزم
آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم، اگر صحبتهایم تکراری و خستهکننده است، صبور باش و درکم کن؛ یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور بودم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم، برای سرگرمی یا خواباندن تو مجبور شدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم؛ وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن؛ وقتی بیخبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم، با تمسخر به من ننگر؛ وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظهام یاری نمیکند، فرصت بده و عصبانی نشو؛ وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده، همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی. زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم، عصبانی نشو؛ روزی خود میفهمی از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم، خسته و عصبانی نشو. یاری ام کن همانگونه که من یاریات کردم. کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم.