محمدرضا نیکنژاد آموزگار [email protected]
چند ماهی بود که او را ندیده بودم. چند سالی با هم در دبیرستانی همکار بودیم. رشتهاش فلسفه است و فلسفه درس میدهد، اما بسیار بیش از آنچه درس میدهد، میداند. از کتابخوانهای استخواندار است. ریزنقش و آراسته، شمرده سخن میگوید و اندیشناک میشنود. یادش به خیر مثلثی بودیم در دبیرستان! زنگهای تفریح، کوتاه زمانی بود برای گفت و شنودی پربار که گاه همان روز یا چند روز، هر سهمان را درگیر میکرد. با حافظهای کم مانند، هر آنچه را که خوانده بود، به خاطر میآورد و این ویژگیاش احترامبرانگیز و آموزنده بود. بسیار پیش میآمد که گفتوگویی در برمیگرفت. روزِ کاری بعد کتاب یا کتابهایی میآورد و ورق میزد و چند خط میخواند و پیشنهاد خواندن آنها را میداد. درباره نیچه آنچنان سخنانش گیرا بود که رفتم و چندین کتاب از نیچه یا درباره او خریدم و یکی- دوتا از آنها را خواندم. آخ چه روزهایی بود آن روزها! چند روز پیش در تماس با او گفتم از سر دلتنگی با ضلع دیگر مثلث میآییم برای دیدنتان و رفتیم. پس از کمی احوالپرسی گفت: «یادداشت هفته پیشت، یعنی «لغزش بزرگان، لغزشی بزرگ و شکنندهتر است.» در روزنامه شهروند را خواندهام. آنکه درباره همکاری هایدگر با حزب نازی و فریدمن با رژیم پینوشه نوشته بودی و بزرگان را از همکاری با چنین حکومتهایی ترسانده بودی.» پس از اندکی ستودن یادداشت، با زیرکی و پختگی همیشگیاش گفت: «درونمایهاش با رَویهات نمیخواند!» پرسیدم: «چرا؟» گفت: «تو همواره درپی دگرگونیهای اندک، ژرف و ماندگاری. برای همین است که میخوانی و مینویسی و تلاش میکنی. آیا کسی که دگرگونیهای زیربنایی، محور کوششهایش است، نباید از هر روزنی و از هرفرصتی برای بهسازی جامعه بهره گیرد؟» درحالی که میرفت تا کتابی بیاورد، ادامه داد: «اگر چنین نبود، چرا آموزش و نوشتن را برگزیدهای؟ تو در آن یادداشت نخبگان را از ورود به گسترههای خطرخیز سیاست میترسانی! و جامعه را از تواناییها و اندیشههای آنان محروم میکنی! واقعا چنین باید باشد؟ تو چنین میاندیشی!؟» دیدم درست میگوید و البته چند دوست دیگر نیز چنین نقدی داشتند اما این برآمده از تفاوت زاویه دید من و برداشت از نوشتهام بود. یادداشت بیش از آنکه بنیانهای اندیشگی هایدگر و فریدمن در همکاری با دیکتاتور- آن هم از جنس هیتلر و پینوشه- را به نقد بکشد، رویکردِ احساسی یک منش را که بیتوجه به خاستگاه و رفتار دیکتاتور، دست دوستی به سویش دراز میکند را هدف گرفته بود و نخبگان را از دیدگاه اخلاقی هشدار به دقت بیشتر میداد. بیگمان تا ساختار سیاسی و اجتماعی یک جامعه در پیوندی تعریف شده و محکم با نخبگان قرار نگیرد، چندان امیدی به بهسازی آن جامعه نمیتوان داشت تا کارهای بزرگ در دستان افراد بزرگ نباشد، چرخِ جامعه لنگان خواهد چرخید. به هر روی با اینکه هدفم از نوشتن یادداشت چنین رویکردی نبود اما نقد وارد بود اما از اینها که بگذریم، شریعتی در نامهای به پسرش مینویسد: «تنها نعمتی که برای تو در مسیر این راهی که عمر نام دارد، آرزو میکنم، تصادف با یکی دو روح خارقالعاده، با یکی دو دل بزرگ، با یکی دو فهم عظیم و خوب و زیباست. چرا نمیگویم بیشتر؟ بیشتر نیست! «یکی» بیشترین عدد ممکن است. دو را برای وزن کلام آوردم و نیست...» من نیز در مسیر زندگیام برخورد با یکی دو فرهیخته را تجربه کردهام که بیگمان یکی از آنها همکارِ فلسفهدانِ فلسفهخوان است. چنین رخدادی در زندگیام بیش باد! گرچه دو برای وزن کلام است!