| کامبیز صبری | استاد دانشگاه هنرهای زیبا|
خاطرهای دارم درباره بیاعتمادی که ما اکنون نسبت به سالمندان و افراد سالخورده جامعه داریم. خیلیوقتها این اتفاق میافتد که اوقاتی با افرادی در تقابل هستیم که قدرت فیزیکیشان را از دست دادهاند و ما اغلب به عنوان کنترلکردن، آنها را کم میگیریم و گاهی کم میبینیم که این موضوع بسیار دردناک و ناراحتکننده است. اگر قرار است کنترل باشد، نباید به صورت نقدهای جدی به فرد سالخورده دیده شود و او را ناراحت کند. به یاد دارم زمانی گشایش عمیق و وسیعی در زندگیام رخ داد که به پیوند عمیقی با پدر و مادر دست پیدا کردم و اعتماد دوبارهای را با آنها ایجاد کردم و سخنان و حرفهایشان را با گوشی دیگر شنیدم. به یاد دارم زمانی را که پدرم به بیماری آلزایمر دچار شد و اکثر افراد خانواده نیز در این زمینه درگیر شدند، من 4 سالی را بیشتر از افراد دیگر در خدمت پدرم بودم و دلیل آن نیز این موضوع بود که من محل زندگیام به پدرم نزدیکتر بود. در این چند سال عمیقا در کنار هم بودیم و اوقات زیادی را کنار یکدیگر گذراندیم زیرا هم از نظر عاطفی و هم از نظر مکانی به هم نزدیک بودیم. این وضعیت تا حدودی مرا آزار میداد، اوقاتی که وارد خانه میشدم، پدرم مرا نمیشناخت با اینکه این مساله را پذیرفته بودم اما باز این اوضاع برای هرکسی تا حدودی دردناک است. روبهرو شدن با این منظره ناخودآگاه دلسردم میکرد، زیرا تمام باورها و خاطرات شما بیش از همه با والدینتان است و زمانی که این موضوع را میبینید، دلسرد میشوید و نمیتوانید آن را بهخوبی هضم کنید. پدرم اوقاتی با من گرم رفتار میکرد نه به عنوان اینکه مرا شناخته باشد یا به یاد آورده باشد، نه! گاهی اینگونه بود. یکی از روزها که روز بسیار سختی را نیز تجربه کرده بودم، پیش پدرم رفتم، آن زمان اوج بیماری پدر بود و به بدترین موقع خود از لحاظ بیماری نزدیک میشد. هیچ واکنشی به من نداشت، معلوم بود که از هر موقع اوضاع وخیمتر است. من آن روز، هیچ واکنشی را مشاهده نمیکردم. روزی بود که فشار زیادی به من وارد شده بود، ناخودآگاه شروع به گریه کردم، گریه عجیبی بود، خیلی سنگین بود! در کنار پدرم بودم که به من هیچ احساسی نداشت و گریهکردن مرا نگاه میکرد. هرچه زمان به جلو میرفت، گریههای من هم عمیقتر میشد مانند یک بچه به پهنای صورتم میگریستم اما یکدفعه پدرم دستش را روی سر من نهاد و شروع به ناز کردن موهایم کرد. انتقال این موضوع راحت نیست و شاید نتوانم با کلمات مقدار و وسعت آن را توصیف کنم. اما این دستی که بر سرم کشیده شد، درمان درد من بود. هیچ اتفاقی در آن زمان نمیتوانست مرا آرام کند. اما آن دست به عنوان یک پدر بر سر من نبود؛ این حس در او به وجود آمد که انسانی در این مکان حضور دارد و احتیاج به محبت یک فرد دارد و او این کار را صورت داد. ما زمانی که به افراد مختلف کمک میکنیم، نباید این ذهنیت در ما به وجود بیاید که در جایگاه والایی هستیم و ماییم که کمککننده هستیم بلکه این موضوع کاملا روشن است که فردی که کمک میخواهد، باعث تجلی و رشد ما میشود، یعنی بیش از آن که ما کمک کنیم، کمک میشویم.