| مریم سمیعزادگان |
ته ماگ نسکافه روی دستنوشتهها جا گذاشته. در لپتاپ را باز میکنم. تایپ میکنم، پاک میکنم. تایپ میکنم، پاک میکنم. میروم کتری را پُر میکنم و بر میگردم. فکر میکنم از کجا شروع شد؟ اصلا چه شد حرف «تیر خلاص» شد!... چه شد گفتم این تیر خلاص را همه میزنند. یکی به پا، یکی به دست، یکی هم به مغز. خواسته یا ناخواستهاش مهم نیست، مهم این است تو تیر میخوری... تا اینجای ماجرا را میشود تحمل کرد، زنده ماند حتی. دوام آورد با تیری توی پا، توی دست، توی مغز حتی... اما وای به روزی که تیر به قلبت بخورد، که به قلبت بزند، کار تمام است. کار دلت تمام است. گفتم: «نمیفهمی، سِر شدهای. مدام داری تیر میخوری... وای به روز خودش، روزی که به قلبت بزند! وای به حال تو!...» لبخند زد، گفت: «عاشق است!...» پوزخند زدم، گفتم: «عاشق نیست، ادعای عاشقی میکند. عشق این نیست. با حلوا حلوا گفتن، دهان هیچ آدمی شیرین نمیشود. عشق به عمل است، نه به حرف، که حرف باد هواست. عاشقی کار هر کسی نیست. ادعایاش ولی هست...» ته ماگ نسکافه روی دستنوشتهها جا گذاشته. بعضی لکها هیچ وقت پاک نمیشود، هیچ جوره... تیر خلاص که اسمش رویش است، خلاصات میکند... آمدم نقطه آخر جمله را بگذارم و نوشته را تمام کنم، یاد جملهای افتادم «ما میتوانیم خیلی چیزها به آدمهای دور و برمان هدیه کنیم. مثل عشق، لذت، محبت!... اما «لیاقت» داشتن اینها را، ما نمیتوانیم بهشان بدهیم!...» گفتم این را هم بگذارم تنگ این پست، مثل دوغ و سماق کنار چلوکباب، شاید بیشتر بچسبد.