| مریم سمیعزادگان |
زنگ زده بود: «میدانی وسایل تزئین درخت کریسمس را باید از کجا تهیه کنم؟! پسرم میخواهد درخت کریسمس برپا کند توی خانه!» خندیدم، گفتم: «سفره یلدایتان را جمع کردهاید، نوبتی هم باشد، نوبت درخت کریسمس است.» زیر لب گفتم: «معلوم نیست سرمان به بالین کیست؟!» گفت: «بچه است دیگر، دوست دارد.» گفتم: «پسر 26 ساله دانشجو، بچه نیست! یادت رفته خودت توی این سن بچه داشتی! لازم است یک چیزهایی را برایش توضیح دهی.» گفت: «نسل عوض شده، خانه دوستش دیده، دلش خواسته.» یاد بابا طاهر افتادم که عریان هم بود و بیشتر از ما حالیش بود: «ز دست دیده و دل هر دو فریاد...» گفتم: «این جنگ دل و دیده گویا سابقه طولانی دارد!» گوشی را که گذاشتم، با خودم فکر کردم این دوستمان کم بیراه نمیگوید. نسل عوض شده، آدمها تغییر کردند. خواستهها و توقعها دیگر مثل سابق نیست. ما طور دیگری بچگی میکردیم. اگر چیزی میخواستیم، بابا میگفت سه چهارم مبلغ را من میدهم، بقیه را خودتان جمع کنید. از پول عیدی، تولد... بعد ما «قدر» آن وسیله را میدانستیم. چون برای به دست آوردنش زحمت کشیده بودیم، توی خریدش سهم داشتیم. بچههای این نسل همه چیز دارند و هیچ ندارند. قدر داشتههایشان را هم ندارند. اما مقصر کیست؟ مادر میگوید تقصیر روانشناسی جدید است. از وقتی گفتند «بچهها را تنبیه نکنید! به خواستههایشان توجه کنید! آرزوهایشان را برآورده کنید، اگر نه عقدهای میشوند، کار به اینجا کشید.» جنگ دل و دیده سابقه طولانی دارد، اما ما هم تقصیر داشتیم. جنگ 8 ساله که تمام شد، افتادیم به جان همدیگر. جنگمان با دیگران شروع شد. از جدل با دیگران که خسته شدیم، افتادیم جان خودمان. دماغ و گونه و لب... قسمتهایی را وصله پینه کردیم و بریدیم و انداختیم دور. یک جاهایی را اضافه کردیم، پروتز گذاشتیم، برجستهاش کردیم، گفتیم بیشتر به چشم بیاییم، بیشتر ما را ببینند. اصلا هر کدام شدیم ویترینی برای عرضه خودمان. خودی که هیچ نبودیم، هیچ نداشتیم، که اگر بودیم و داشتیم با فرهنگ خودمان، منش و مرام خودمان زندگی میکردیم.
راستی کی گفته جنگ تمام شده؟! ما هنوز در حال جنگایم...