شماره ۳۳۶ | ۱۳۹۳ سه شنبه ۳۱ تير
صفحه را ببند
۳۰ روز ۳۰ حکایت
اشتراک در عین افتراق

صفا، صمیمیت و همکارى صادقانه هشام ابن الحکم و عبدالله بن یزید اباضى، مورد اعجاب همه مردم کوفه شده بود.  این دو نفر، ضرب‌المثل دو شریک خوب و دو همکار امین و صمیمى شده بودند. این دو به شراکت، یک مغازه خرازى داشتند. جنس می‌‌آوردند و ‌می‌فروختند و تا زنده بودند میان آنها اختلاف و مشاجره‌اى رخ نداد. چیزى که موجب شد این موضوع زبانزد عموم مردم شود و بیشتر موجب اعجاب خاص و عام شود، این بود که این دو نفر، از لحاظ عقیده مذهبى در دو قطب کاملا مخالف قرار داشتند زیرا هشام از علما و متکلمین سر‌شناس شیعه امامیه و یاران و اصحاب خاص امام جعفر صادق (ع) و معتقد به امامت اهل بیت بود. ولى عبداللّه بن یزید از علماى اباضیه (یکی از مذاهب اسلام که از جریان خوارج نشأت گرفته‌) بود.  آن‌جا که پاى دفاع از عقیده و مذهب بود این دو نفر، در دو جبهه کاملا مخالف قرار داشتند، ولى آنها توانسته بودند تعصب مذهبى را در سایر شئون زندگى دخالت ندهند و با کمال متانت کار شرکت و تجارت و کسب و معامله را به پایان برسانند.  عجیب‌تر این‌که بسیار اتفاق مى‌افتاد که شیعیان و شاگردان هشام به‌‌ همان مغازه مى‌آمدند و هشام اصول و مسائل تشیع را به آنها مى‌آموخت و عبدالله از شنیدن سخنانى برخلاف عقیده مذهبى خود، ناراحتى نشان نمى‌داد. همچنین مریدان اباضیه مى‌آمدند و در جلو چشم هشام تعلیمات مذهبى خودشان را که غالبا علیه مذهب تشیع بود فرامی‌گرفتند و هشام ناراحتى نشان نمى‌داد. یک روز عبدالله به هشام گفت:  «من و تو با یکدیگر دوست صمیمى و همکاریم.  تو مرا خوب مى‌شناسى. من میل دارم که مرا به دامادى خودت بپذیرى و دخترت فاطمه را به من تزویج کنى.» هشام در جواب عبدالله فقط یک جمله گفت و آن اینکه: «فاطمه مؤمنه است.» عبدالله با شنیدن این جواب سکوت کرد و دیگر سخنى از این موضوع به میان نیاورد.  این حادثه نیز نتوانست در دوستى آنها خللى ایجاد کند.  همکارى آنها باز هم ادامه یافت و تنها مرگ بود که توانست بین این دو دوست جدایى بیندازد و آنها را از هم دور  سازد.

 


تعداد بازدید :  234