شهروند| متنی که در ادامه این مقدمه کوتاه میخوانید، متن پیادهشده سخنرانی دکتر مقصود فراستخواه، استاد دانشگاههای تهران، شهیدبهشتی، علامهطباطبایی و... پژوهشگر و صاحبنظر در حوزه مطالعات فرهنگی و اجتماعی است. فراستخواه درجهدکتری برنامهریزی توسعه آموزشعالی دارد و سالهای طولانی است که در حوزه آموزشعالی و موانع توسعه آن در ایران به کوشندگی مشغول است اما یکی از دلمشغولیهای جدیاش، مطالعات فرهنگی و اجتماعی خاصه در حوزه دین و عرفان ایرانی اسلامی است؛ اغلب مخاطبان آثارش او را یک نواندیش دینی میدانند و بسیاری از جوانان و دانشجویان ایرانی که دلی در گرو فرهنگ و جامعه ایرانی دارند، رد پای او را در رسانههای کشور جستوجو میکنند. متن زیر که سخنرانی بسیار خواندنی و آموزنده فراستخواه در یک گردهمایی تقریبا خصوصی است بهبهانه انتشار پروندههای عشق در صفحهجوان «شهروند» انتخاب شدهاست تا جوانانی که مخاطب احتمالی ما هستند، این نگاه عمیق به تاریخ و فرهنگ خود را از دست ندهند و مفهوم عشق را عمیقتر بشناسند.
در اين فرصت كه بناي آن بر ديدار و مبادله عواطف انساني و احياي ارزشهاي والاي اجتماعي است، شايد چندان موقعيتي براي بحث و بررسي علمي يك موضوع خاص نباشد پس اجازه ميخواهم به ذكر مطالبي در باب ابعاد عقلاني و معنوي فرهنگ ايراني اكتفا كنم. بيآنكه اجازه بدهيم تا تعصب از هر نوع در يك چنين فرصت بهيادماندني و در اين بزم معنوي، وجود ما را تسخير و تيرهوتار بكند، ميتوانيم بنا به شواهد بسيار، به گستره و غناي استعدادها در فرهنگ ايراني خويش بينديشيم. عوامل مخرب بسياري به رشد و شكوفايي مداوم ظرفيتهاي سرشار فرهنگ ايراني لطمه زده است. اين عوامل هم دروني بودند (مانند خودكامگي، تحجر، تعصبات و...) و هم عوامل بيروني بودند (مانند مغول و ديگر رويدادهاي ويرانگر). حالا مجال بحث از اينها نيست. اکنون تنها به گوشهاي از اين استعدادهاي فرهنگي ايراني اشاره ميكنم و آن نوعي سازگاري شگفتانگيزي است كه در اين فرهنگ ميان «عقل و عشق و عرفان» به چشم ميخورد، هرچند كه آن عوامل مخرب دروني و بيروني كه اشاره كردم، مانع از گسترش و تداوم اين تركيب رنگينكماني شده است، اما با كوچكترين فرصت و موقعيتي خود را آشكار ساخته است. اجازه بدهيد در اينجا به يكي از ستارههاي فروزان فرهنگ خودمان (بيآنكه بناي كار بر مداحي باشد) اشاره كنم... اين ابنسيناست؛ متفكري كه او را هم در تقلاي عقلانيت ميبينيم مثلا در «شفا» و «نجات»؛ هم با حس و درد عاشقانه مشاهده ميكنيم در «رسالهعشق»؛ و هم در تمناي معنويت و عرفان ميبينيم در نمط «مقاماتالعارفين» از كتاب «اشارات و تنبيهات» در رساله «حيبنيقظان»، در «الحكمهالمشرقيه» و در قصيده «عينيهورقائيه». عجيب اين است كه بنا بر تحقيقاتي كه انجامگرفتهاست، ايشان همزمان با «الحكمهالمشرقيه» يا بعد از آن، همچنان بخشهايي از شفا را تدوين كرده است و اين نشان ميدهد كه حكمت مشرقي و شفا، متعلق به دو ابنسینا در دو دوره طولي از زندگي جناب ايشان نيست بلكه متعلق به يك ابنسيناست. عباراتي از او در مقدمه «شفا» بهوضوح نشان ميدهد زماني كه در كار تدوين شفا بود، كتاب «الحكمهالمشرقيه» او توليد شده بود و چنين نيست كه ابنسینا يك زمان در دوره«شفا» فكر استدلالي داشت و سپس به حكمت مشرقي گراييده است. ابنسينا حكيمي ايراني است و سبك خردورزي سازگار و متساهل و متوسعي دارد، ابنسینا مثالي بارز از سازگاري و تساهل ايراني در ساحت عقل و عشق و عرفان است. عقلانيت او حداكثري و سختگير و در نتيجه افسرده نبود، حداقلي و تسامحپيشه و در نتيجه شادمان بود. كموبيش بر آن بود كه راههاي پيجويي معاني، متنوع است و دايره خردورزي گسترده است، ميشود تا يك جايي با پاي استدلال رفت و از يك جا به بعد همسفر دل و جان و همنفس عشق و ابتهاج بود. عقل و علم و دين و عرفان را با هم دنبال كرده است، لختي جرأت دانستن و سپس دغدغه نجاتيافتن داشت. مقداري با قيلوقال علم «حصولي» و «بحثي» و «ميانذهني» كلنجار رفت و سپس در علم حضوري و حسوحال شخصي آرام گرفت. ابنسينا در «النجاه» فصلي با عنوان «تعاون در دانش» دارد و براي مثال از تعاون طب و نجوم و جز آن سخن گفته است كه از گرايش ميانرشتهاي و چند رشتهاي وي حكايت ميكند. اما وقتي نيك مينگريم، گستره اين تعاون بسيار فراخ است و تا حد همگرايي عقل و علم و عرفان و الهيات و ادبيات پيش ميرود. اين نوع خردورزي ايراني، متساهل و متوسع بود، از حسوحال و شادماني بركنار نبود. در او، تحليل استدلالي با مكاشفات ذوقي و بحث و عقلانيت با شعر و ادبيات، همراه و همگرا بود. نمونهاش رساله حيبنيقظان (زنده پور بيدار) است كه ابنسینا آن را زماني نوشته كه در قلعهفردجان(پردگان؛ ميان همدان و اصفهان) به سبب تعارضهاي پر دسيسه سياسي در اين سرزمين و رفتارشناسي متناظر با آن و مشحون از سعايت و حسادت و كشمكش مخرب نخبگان، زنداني شده بود و شاگردش «جوزجاني» آن را ترجمه و شرح كرده است؛ «يقظان» پيري از اورشليم، كليد خرد را بهپسرش «حی» ميسپارد تا براي نيل به چشمه زندگي، سيروسلوك كند. اين رساله در نوع خود از نخستين و نادرترين آثار فلسفي در جهان اسلام است كه در پيرنگ داستاني آفريده شده. جالب است كه «آن ماري گواشون» فرانسوي در نيمه قرن20، آن را يكسره به دستگاه عقلي ابنسینا ارجاع و توضيح داده است. عقل سينوي از ضوابط عقل ارسطويي فراختر ميرود، در او تنها مقولات منطقي نيست بلكه نمادها و تمثيلها و نشانهها و رمزها نيز هست. اين عقل گاهي از خود فاصله ميگيرد و در خود مينگرد، به محدوديتهاي استدلالورزي متعارف خويش قایل ميشود، از آنها برميجهد و معاني ديگري را با توسل بهتخيل و ذوق پيجويي ميكند. در اين نوع خردگرايي سازگار، هم كنجكاوي دردناك است و هم حسوحال شادمانه وسعتي و فسحتي دارد، در لبههاي اين تيپ خردورزي، نوعي پديدارشناسي قديمي را مشاهده ميكنيم كه بر آن است آنچه ما ادراك ميكنيم، تنها جلوهاي از بودعالم است نه خود آن. در اين نوع عقل، آدمي تنها موجود داننده نيست، صرفا علاقه شناختي ندارد، بلكه دغدغه نجات نيز دارد. فقط فاعل شناسنده جهان نيست بلكه با آن همدلي و سمپاتي نيز ميكند، غايتي را تمنا ميكند كه به آن آرام گيرد. حدوثيوحياتي جسماني دارد توأم با ميل به بقاي روحاني. اين شاخه خردگراي انديشه ايراني حتي آنگاه نيز كه از آگاهيهاي متعارف دردناك به تساهل و تسامح و توسع، ميل به حسوحال ميكند، در اين رؤياها نيز نقشي از فرهيختگي و عقلانيت و انسانگرايي و مثبتانديشي و آزادهمنشي مشهود است. نمونهاش توصيف جذابي است كه شيخ در «اشارات و تنبيهات» خويش از عرفان ميدهد و در آن چند خصيصه متمايز بهوضوح ديده ميشود:
نخست اينكه رنگوبوي مثبت عرفان خراساني دارد. اين عرفان، معنويتي شاد است، بيش از خوف و خشيت، مبتنيبر عشق و محبت است. آن عنصر عاشقانهاي كه در قرن دوم با رابعهعدويه (مادر خير) وارد عرفان ما شد، در خراسان و در دوران جنبوجوش فرهنگ و تمدن ايراني، در مكتب ابوسعيد ابوالخير به كمال ابتهاج رسيد، بهجاي قبض و حزن و فروبستگي با بسط و سرور و گشودگي درآميخت و با وجد و سماع همراه شد و «پورسينا» آن را در فضاي عقلگرايي متوسع و سازگار خويش توضيح داد. در ادامه عرايضم توصيف ابنسینا از سرزندگي اين نوع عرفان را ذکر میکنم. مناظره ابنسینا و ابوسعيد بازنماييكننده نوعي كثرتگرايي قديمي در فرهنگ دوره ماقبل انحطاط ما است. درحالي كه ابوسعيد عقل را از نيل به اسرار معنوي درماندهميداند و ابنسینا را از اعتماد به مباحث معقول برحذر ميدارد، ابنسینا سخن خويش را با حمد به سرچشمه خرد (واهبالعقل) آغاز ميكند و پايان ميبرد و عقل را نه مشكلي بر سر راه خدا بلكه موهبتي خدايي ميداند و در او اين استعداد را نيز ميشناسد كه با آن بتوان در ملكوت اعلی سير و سلوك كرد. در اينجا نيز ميبينيم كه در ابنسینا، سپهر خردگرايي بسي گسترده است و در آن فرض ميشود كه با عقل ميتوان به محدوديتهاي خود عقل و برخي روشهاي متعارف عقلي رسيد و شيوههاي باطنيتر و كيفيتر و ذوقيتر و كشفيتري براي پيجويي حقايق پيدا كرد. مشهور است كه وقتي از بوسعيد و پورسينا در باب مناظراتشان پرسيدند، اولي گفت: «آنچه من بينم او ميداند» و دومي گفت: «آنچه من ميدانم، او ميبيند.» هرچند جزیيات اين داستان بهلحاظ تاريخي محل بحث باشد، اما آن عقل سازگار و شادمانه ايراني را كه دربارهاش سخن گفتيم بهخوبي نشان ميدهد. ابنسینا نوعي خردورزي انعطافپذير ايراني را نمايندگي ميكند كه تا جايي اهل بحث و استدلال است و گاهي نيز به وجد و حال و اهتزاز ميآيد و شهود معاني باطني مطبوع را بابي از ابواب عقلانيت ميشمارد.
خصيصه دوم عرفان خردگرايانه ايراني كه ابنسینا معرف اوست، اين است كه چندان مقدس و رازگونه نيست و توضيحپذير و فهميدني است. عنصر طبيعتگرايي در عقلانيت سبب شده كه ابنسینا در اشارات و در توصيف مقام عارفان ميگويد، «اگر شنيدي كه عارفان به نيروي معنوي چنين و چنان ميكنند مبادا يكسره با آن از در انكار بيايي، چون ميتواني در تبيين علل آن راهي برحسب بررسي طبيعت امور بيابي».
خصيصه سوم در عرفان خردورزانه سينوي، عنصر سرزندگي و شادماني در آن است. ابنسینا عارفان را چنين توصيف ميكند: «عارف پيوسته خوشوخرم و متبسم است و چراكه نه؟ او شادمان است به حق و به هر چيز، زيرا در هر چيزي حقيقتي ميبيند». وقتي در هرچيز ميتوان بذري از حقيقت و اثري از حقيقت ديد، پس همهچيز به يك جهت دوستداشتني است، همه عالم عشقورزيدني است چون همه عالم از اوست.
خصيصه چهارم در اين عرفان مثبت، روح انسانگرايي و آزادمنشي و احترام به ديگران صرفنظر از اعتقادات و حتي اخلاقيات آنها است؛ ميگويد: «عارف ميفهمد كه همه در عين اشتغالات به باطل، به نوعي اهل رحمت و سزاوار مهربانياند. عارف نه در حريمخصوصي ديگران تجسس ميكند و نه گمان بد ميبرد، با ديدن منكر دچار خشم و خشونت نميشود، بلكه دلسوزي ميكند. علت اين حالات در عارف آن است كه او بهسر قدر بصيرت يافته است و اگر هم به معروف ميخواند اين كار را بهنرمي و ملاطفت و خيرخواهي انجام ميدهد نه بهسختي و خشونت و سرزنش و عيبجويي... عارف از گناهان بسيار چشم ميپوشد زيرا نفس او بزرگتر و متوسعتر از آن است كه گناهكاريهاي مردمان آن را بخراشد و به چندش آورد. حقدها و كينهها را فراموش ميكند، چراكه نه؟ چون ياد او مشغول و معطوف به همان حقيقت است كه همهچيز از اوست. اين عارف با اصل هستي همدل شده است و به وحدت رسيده، پس به كثرتهايي كه تبارشان به همين وحدت ميرسد به ديده حرمت مينگرد، امور عالم و آدم با همه تفاوتهايش از يك سرچشمه است. اگر عارف با اصل، همدل شده است پس با فروع و آثار نيز همدلي ميكند و تسامح ميورزد. ديگر من و ما و تويي نيست، همه از اوست و به سوي اوست، اختلاف آرا و عقايد و طبايع و خلقيات و شرايط و آيينها و سبكهاي زندگي به سر قدر حواله ميشود. مهم اين است كه مردمان، صلحآميز و به مهرباني با هم زندگي كنند و اگر به ضرورت قانون و قاعدهاي نيز با هم ميگذارند، آزادمنشانه و انساندوستانه باشد. اين در خردورزي قديمي ايراني استعداد آن را داشت كه بناي كثرتگرايي و تسامحورزي و ديگرپذيري بگذارد و تفاوتها را بهرسميت بشناسد.
سرانجام خصيصه پنجم عرفان خردگرايانه سينوي، عاشقانهبودن است. به استناد «رسالهعشق» او، اين عشق در كل هستي سريان دارد. نيرويي است كه همه ذرات را بهسوي خير و كمال سوق ميدهد، تمام حركات عالم از عدم تا به وجود و در وجود از نقص تا به كمال، تابع حركات شوقيه است. عاشق اول اوست كه به تجليات خويش (يعني عالم) عشق ميورزد. جهان، آيينه جمال است و موضوع عشق و عاشقي است. عشق جوانان (الفتيان) بهصورتهاي زيبا (الاوجهالحسان)، وسيلهاي براي والايش در مسير تجربههاي عشقورزي حقيقي است. ابنسینا عشق طبيعي را به رسميت ميشناسد و بابي از ابواب عشقورزي معنوي ميداند.