شماره ۳۶۹ | ۱۳۹۳ سه شنبه ۱۱ شهريور
صفحه را ببند
چوب را آب فرو می‌نبرد، دانی چیست

بهزاد فراهانی بازیگر

زندگی ما بازیگران، خاطرات زیادی در پی دارد. به این دلیل که موقعیت‌های فراوانی به وجود می‌آورد و از جایی به جای دیگر همیشه در سفریم. در این بین همکاران زیادی هستند که گاهی در فیلم‌ها و سریال‌ها با هم بوده‌ایم و از آنها خاطرات زیادی مانده است. در این میان برای من زنده‌یاد مهدی فتحی جایگاه ویژه‌ای دارد. من با فتحی خاطرات زیادی دارم، به‌ویژه در سریال امام‌علی(ع). این را هم بگویم که ما در کشورمان، غیر از فین‌کاشان، فین دیگری هم داریم که 120کیلومتر تا بندرعباس فاصله دارد. این شهر چون نخل‌هایش بلندتر از ساختمان‌های درونش است و تیرهای چراغ برقش نیز کوتاه‌تر از نخل‌هایش، جایی بود که برای اردوی معاویه درنظر گرفته شده بود و این بخش‌ها را آن‌جا فیلمبرداری ‌کردیم. بعد از فیلمبرداری، بعدازظهرها خودرویی به ما می‌دادند و دو نفری راهی هتلی در بندرعباس می‌شدیم. در مسیر جایی که سه‌راهی فین، بندرعباس و تهران بود، پیرمرد صاحبدلی، دکه‌ای داشت و در آن دکه به عابران و مسافران که تعدادشان هم زیاد نبود، سرویس می‌داد. در دکه انواع نوشیدنی و خوردنی وجود داشت. من و فتحی گاهی به راننده می‌گفتیم بایستد و با او که پیرمرد روشن‌ضمیری بود، ساعت‌هایی به گپ‌وگفت می‌نشستیم.
هر روز هم که این مسیر را طی می‌کردیم، پیرمرد می‌دانست ما از گرمای مرداد بندرعباس یا فین می‌آییم و چیزی جز نوشیدنی خنک حالی به ما نمی‌دهد برای همین وقتی می‌رسیدیم، به ما ماءالشعیر نیمچه یخ‌زده‌ای می‌داد که خیلی می‌چسبید و بعد گپ‌وگفت می‌کردیم و شعری می‌خواندیم و هر چیز دیگری که بلد بودیم. طی این روزهای رفت‌وآمد این نکته مشخص شده بود که پیرمرد، پیرمرد بسیار دنیا دیده و خوبی است و حرف‌هایش بوی تمام تفکر جنوب را می‌داد.  
یک از این روزها، وقتی آن‌جا نشسته بودیم و گپ‌وگفت داشتیم و به قلیان پیرمرد، پک می‌زدیم و ماءالشعیر می‌خوردیم، دختری آمد و با همان روبند محلی و لباس خاص خودشان، با لهجه نیمچه مینابی آنجا، داد و بیداد کرد و بد و بیراه  زیادی به پیرمرد گفت. ما هم ‌هاج و واج مانده بودیم و خیلی عجیب بود زیرا پیرمرد، مردی حکیم و صاحبدل بود. پیرمرد خیلی خودداری کرد، وقتی دختر خوب حرف‌هایش را زد، راهش را گرفت و رفت و تعجب را برای ما بر جای گذاشت. وقتی رفت، خوب یادم هست که فتحی برگشت و به پیرمرد گفت: رئیس چه کردی با دختر مردم که این‌طور به تو حمله کرد؟! پیرمرد گفت: شما هردو فرزانه هستید آیا تا حالا صائب‌تبریزی را ‌خوانده‌اید؛ گفتیم: بله، فراوان خواندیم. گفت: نه خوب نخوانده‌اید، این بیت مال صائب‌تبریزی است؛ که گفته است:  
چوب را آب فرو می‌نبرد دانی چیست
شرم دارم ز فرو بردن پرورده خویش
یعنی که آب چوب را به این دلیل در خود فرو نمی‌برد که ماحصل و پرورده خود اوست. آب درخت را فرو نمی‌برد چون درخت فرزند آب است. بعد گفت: او دخترم بود. همین را گفت و سرش را انداخت پایین و ما ماندیم و اعتراض بی‌موردمان به پیر!

 

دیدگاه‌های دیگران

س
سروش |
مخالف 0 - 4 موافق
دوست عزیز مطلب جالب بود اما مصراع دوم شعر رو غلط نوشتید درستش هست (شرم دارد ز فرو بردن پرورده ی خویش)کلمه ی دارم باید به دارد اصلاح شود با تشکر
م
مهتاب |
مخالف 2 - 0 موافق
با سلام محتوای شعر بسیار بالاست و قابل فهم برای همه نیست ، برای پدرانی که فرزندان قدرنشناسی دارند ، متاسف میشوم .

تعداد بازدید :  7524