| فرانک اُکانر|
«دن برايد» پير برای اجاق چوب میشکست که صدای پايی را در کوره راه جلو خانهاش شنيد. می خواست يک دسته ترکه را به زانويش بکوبد و بشکند، اما مکث کرد.
دن مادام که مادرش زنده بود از او مراقبت کرده بود و بعد از مرگ مادر هيچ زنی پا به خانه او نگذاشته بود. انگار خانهاش طلسم شده بود. تقريبا همه اثاثيه خانه را با دستهای خودش و به روش خودش ساخته بود. نشيمنگاه صندلی ها در واقع کُندههايی بُرش خورده بودند، گرد، کلفت و زُمخت، درست به همان شکلی که از زير اره در آمده بودند و رگه های چوب هنوز از ورای لاية کثافت و برقی که اصطکاک شلوارهای زبر و زُمخت بر آنها برجاگذاشته بود، به وضوح نمايان بودند. پشتی و پايه های اين صندلی ها عبارت بودند از شاخههای کلفت و گره دار زبان گنجشک که دن آنها را به کندههای برش خورده ميخکوب کرده بود. ميز خانه که از چوب کاج بود و از مغازه خريداری شده بود، از مادرش به ميراث رسيده بود و مايه غرور و دلخوشی او بود، اگر چه هر وقت دستش به آن میخورد لق می زد. به ديوار بی رنگ و جلا و لکه دار باسمهای از مارکوس استون آويزان بود که بر پهنه ديوار غريب و مرموز مینمود، کنار در تقويمی با تصوير يک اسب مسابقه به چشم می خورد، بالای در تفنگی کهنه اما خوب و بهدردبخور آويخته بود و جلو بخاری سگ شکاری پيری دراز کشيده بود که هرگاه دن از جا برمیخاست يا حتی میجنبيد مشتاقانه سرش
را بلند می کرد.
برشی از کتاب «شکوه قانون»