شماره ۳۶۸ | ۱۳۹۳ دوشنبه ۱۰ شهريور
صفحه را ببند
یک سبقت ساده

| فروغ عزیزی  |   داستان‌نویس  |

فکر کردم وقتی رسیدم به دو نفر که کنار هم با فاصله توی پیاده‌رو ایستاده‌اند، بروم روی جدول و اینطور از آنها سبقت بگیرم اما حواسم به موزاییک‌های رها شده در پیاده‌رو نبود. نزدیکشان که شدم طبق نقشه، رفتم روی جدول و با سرعت و به خیال خودم چابکی از آنها سبقت گرفتم اما چون فکر بعدش را نکرده بودم، پایم به لبه‌ موزاییک‌هایی که از سنگفرش تازه پیاده‌رو باقی مانده بود روی زمین، گیر کرده بود و با همان سرعت سبقت، زمین خوردم. صدای زمین خوردنم آن‌قدر بلند بود که نه فقط آن دو نفر که مغازه‌دار روبه‌روی تیر چراغ برق، دسته‌ خانم‌های مسنی که از رو‌به‌رو می‌آمدند و پیرمردهایی که روی نیمکت پیاده‌رو نشسته بودند، همگی به سمتم دویدند. مغازه‌دار همان‌طور که جنازه‌ موبایلم را از روی زمین جمع می‌کرد صدا کرد: «خانم خانم حالتون خوبه؟» زن اولی دستش را کشید سمتم: «مادر چیزیت شد. می‌تونی بلند شی؟ بذار پاتو ببینم. شهرزاد بیا نگاه کن نشکسته باشه.» شهرزاد خانم با قیافه‌ جدی به مچ پای خاکی‌ام نگاه انداخت و گفت: «پاشو پاشو هیچیت نشده» یکی از آن دو نفر پرسید: «زنگ بزنم اورژانس؟ آقا مهدی زنگ بزن به اورژانس این خانمه رنگ به رخسارش نیست.» زن سوم با خنده گفت: «پاشو دختر جان؛ پاشو این‌قدر باید زمین بخوری تو این روزگار تا بشی سن من؛ خود من چقدر زمین خورده باشم خوبه؟» شهرزاد خانم با همان جدیت گفت: «تو از همون اول دست و پا چلفتی بودی؛ من ولی یادم نمیاد اصلا زمین خورده باشم. بشین این کنار من پاهاتو ماساژ بدم» آقا مهدی پشت تلفن به متصدی اورژانس می‌گفت: «بله بله پاهاشون ورم کرده انگار» آقای مغازه‌دار با یک لیوان آب قند آمد و آب قند را داد دست شهرزاد خانم. پیرمردی که از روی نیمکت‌ها بلند شد به موبایلم اشاره کرد و گفت: «مال این محله‌ای؟ خونه‌تون نزدیکه؟ اگه نیست زنگ بزنید یکی از آشناهاش بیاد دنبالش» شهرزاد خانم جواب داد: «چیزیش نیست خودش می‌تونه راه بره. بعد با اشاره سر با تأکید گفت: «بهش نمیاد دختر لوسی باشه» یکی از آن دو نفر گفت: «حالا خوبه جوونه؛ اگه هم شکسته باشه زود جوش می‌خوره، ناراحت نباش». زن اول اخم کرد به این حرف و دستم را گرفت: «شهرزاد کمک کن بلند شه، صداشم در نمیاد بچه» شهرزاد آن طرف دستم را گرفت و من مچ خاکی را روی زمین گذاشتم. شهرزاد خانم گفت:  «آقا مهدی اون موبایلت رو قطع کن. ما می‌بریمش همین درمونگاه بغل». روی زانوها خون تازه شلوارم را رنگی کرده بود.  آب قند را دادم به آقای مغازه‌دار و گفتم: «میشه موبایلم رو بدید؟» زن اول بلند خندید و گفت: «خداروشکر بالاخره یه چیزی گفت من فکر کردم زبونت بند اومده دختر» و همه خندیدند. راه که افتادیم به سمت درمانگاه، از پشت سر آقای مغاز‌دار را می‌دیدم که دارد موزاییک‌ها را جابه‌جا می‌کند.


تعداد بازدید :  173