شماره ۳۳۶ | ۱۳۹۳ سه شنبه ۳۱ تير
صفحه را ببند
«ساسان»، کارتن‌خواب 57ساله:
رنگم ببین و حالم نپرس

لباس متفاوت و خاصی دارد، شلوار و پیراهنش قهوه‌ای و جلیقه نازک مشکی‌رنگی بر تن کرده است. طراحی و دوخت آنها کار خود اوست. ضرب می‌زند، موهایی جوگندمی، پُر و زیبا دارد، یک‌تار از آنها هم نریخته است. محترمانه حرف می‌زند. دستش را جلوی دهانش گرفته تا مبادا دندان‌هایش کارنامه گذشته او را هویدا کند. دلم می‌خواهد دستش را بگیرم و محکم از روی دهانش بردارم، آن‌وقت بگویم: «سرت سلامت آقا ساسان، حتی اگر یک‌دندان هم در دهان نداشته باشی، چیزی از عزم و بزرگی‌ات کم نمی‌کند، هیچ‌کدام از ما حتی جربزه قدم‌زدن شبانه در شهر را نداریم. سازت را بردار و کمی برای ما بنواز. بگذار بچه‌ها «یاور بهبودی من» را بخوانند. تو پس از 4سال کارتن‌خوابی 10ماه است که زندگی جدیدی را شروع کرده‌ای، لیسانس حقوق داری و می‌توانی به زبان‌های آلمانی و انگلیسی صحبت کنی».  سطرهای روبه‌رو متن صحبت‌هایی است که در یکی از سه‌شنبه‌های همیشگی «طلوع»- روز خاص کارتن‌خواب‌های تهران- با «آقا ساسان» داشته‌ایم.  

 

می‌خواهم از شما بنویسم، هرطور که صلاح می‌دانید حرف‌هایمان را شروع کنیم.
دوست دارم از نحوه آشنایی‌ام با «طلوع» شروع کنم. 10 ماه است که با جمعیت آشنا شده‌ام. شرایطی که در روز پذیرش داشتم، اصلا مناسب نبود. می‌توانم بگویم تنها جایی که احساس کردم ممکن است مرا با آغوش‌باز بپذیرد، همین «طلوع» بود. اسم جمعیت را از دوستم شنیده بودم و حتی نمی‌دانستم کجا قرار دارد.  درست یادم هست روزی که به «طلوع» آمدم، یکشنبه بود و با توجه به آن‌که روزهای پذیرش بچه‌ها سه‌شنبه بود، در ابتدا پذیرش نشدم. از ناحیه پا به‌شدت مجروح شده بودم و تاندون‌های زانو به پایین پاهایم پاره شده بود.  
  پیرو طرح جمع‌آوری کارتن‌خواب‌ها؟
بله، پیرو همین طرح که در آن وقت اجرا شد.
  بعد چه اتفاقی افتاد؟
دیگر قدرت راه رفتن را هم نداشتم. یکی از دوستانم با ماشین به جمعیت مراجعه کرد و خواستار پذیرش من شد و به دلیل آن‌که روز پذیرش سه‌شنبه بود، قبول نکردند. من دیگر حتی قدرت برگشتن از جلوی جمعیت را هم نداشتم. به دوستم گفتم که «برو، من تصمیم گرفته‌ام اولین قدم را بردارم و این کار را می‌کنم». او قبول کرد و رفت. من هم نشستم جلوی جمعیت. یک‌ساعتی گذشت تا یکی از همدردهای خودم بیرون آمد و گفت: «چای می‌خوری؟» این جمله، دلنشین‌ترین جمله‌ای بود که من در عمرم شنیده بودم. من هم گفتم: «آره، می‌خورم». بعد گفت: «سیگار می‌کشی؟» گفتم: «نه، سیگار دارم». بعد برایم چای آورد و از ته دل خوشحال و امیدوار شدم. یکی از مهم‌ترین دلایلی که رفقای ما نمی‌توانند جای خود را در جامعه پیدا کنند، نداشتن امید است. چراکه امید آنها یا از بین رفته یا بی‌نهایت کمرنگ شده است. جرقه امید در دل من با همان استکان چای زده شد. یک‌ساعت دیگر هم گذشت و دوست همدرد دیگری بیرون آمد و گفت: «ناهار می‌خوری؟» من هم گفتم: «آره، گرسنه هستم».  
  آن روز چه چیزی همراه خود داشتید؟
هیچ، حتی پول هم همراه خودم نداشتم، سعی کرده بودم تخلیه‌تخلیه بروم. من احساس می‌کنم وقتی که آدم می‌خواهد پیش فرد بزرگی برود، باید دست‌خالی حاضر شود، چون باید تسلیم واقعی باشد.
  بعد از خوردن ناهار توانستید وارد جمعیت شوید؟
کمی بعد «محمد کرمی» مسئول سرای طلوع سراغم آمد و احوالم را پرسید و گفت: «پیش تو می‌آییم». اینجا نکته جالب دیگری برایم رقم خورد که «پس من یکی را دارم». احساس می‌کردم که در آن وضع غیر از خدا هیچ‌کسی را ندارم. خدا هم‌ دری را برای من باز کرد و فرشته‌ای به نام «محمد کرمی»  را دیدم.  ساعت 6 بعدازظهر شده بود که 2 نفر از همدردهایم آمدند و با یک آژانس مرا به بیمارستان بردند و عکسبرداری کردم. از بیمارستان هم که برگشتیم، حمام کردم و لباس به من داده شد.  هفته اول یک‌مقدار سخت گذشت و در هفته‌های بعد دردها التیام یافت. کمی بعد متوجه شدم که در جمعیت کارگاه هم وجود دارد.  از این بابت خوشحال شدم. وضع پاهایم همچنان خراب بود و با واکر راه می‌رفتم.  
فعالیت در کارگاه به چه صورت بود؟
آشناشدن من با کارگاه مصادف با 5 ماه کارکردن در آن شد. این کارگاه هیچ منفعت مالی ندارد، دنبال این منفعت هم نیستیم.  اصلا در آنجا مشکل مالی نداریم. ما الان پول نمی‌خواهیم و نیازی به آن نداریم. مهم‌ترین مساله‌ای که آنجا حاکم است، عشق و محبتی است که بچه‌های همدرد نسبت به یکدیگر دارند. هرکس، هرچیزی که از دستش برمی‌آید انجام می‌دهد.
  مثلا شما چه کار می‌کنید آقا ساسان؟
من نوازنده هستم. شب‌هایی که خیلی خسته‌ام، برای بچه‌ها ضرب می‌زنم. یکی از رفقا هم آکاردئون تهیه کرده و می‌خواهیم روحیه بچه‌ها را عوض کنیم. هرکس درحد توان خود فعالیت دارد و سعی می‌کنیم که یک زندگی آرام و شکیل برای خود داشته باشیم.  این باور را «طلوع» در ما زنده کرده است. من قسمت خیاطی را هم اداره می‌کنم. افتخار دارم که لباس‌های آسیب‌دیده بچه‌های جمعیت را درست می‌کنم و برای همدردان خود پیراهن و شلوار می‌دوزم.  
  ارتباط بچه‌های کارتن‌خواب با یاوران جمعیت چطور برقرار می‌شود؟
یاوران کمک زیادی به ما می‌کنند. من بسیاری از آنها را نمی‌شناسم، نیازی به شناختشان هم ندارم، آنها هم شاید نیازی نداشته باشند. اما مطمئنم که رابطه‌ای بین قلب من با آنها و قلب آنها با من وجود دارد. نمی‌خواهم آنها را ببینم، چون یک موج هستند، یک انرژی که به من داده می‌شود و ممکن است من هم به آنها بدهم. البته نباید در زندگی به یک انسان متکی شد، من به خیلی‌ها تکیه کردم، پدر، مادر، همسر و حتی بچه‌ام. الان 13‌سال است که بچه‌هایم را ندیده‌ام.
  از همسرتان جدا شده‌اید؟
بله، 2 دختر هم داشتم که به خارج از کشور رفتند.
یعنی با همسر سابقتان زندگی می‌کنند؟
نمی‌دانم. اطلاعی ندارم. دختر بزرگم الان 28ساله است و 13‌سال می‌شود که او را ندیده‌ام.
  گفتید 10 ماه است که در جمعیت هستید؛ چند وقت کارتن‌خواب بوده‌اید؟
4 سال.
 اگر بخواهم جلوی دلیل کارتن‌خوابی‌تان علامت سوالی بگذارم، چه پاسخی وجود دارد؟
من مشکل داشتم. مقصر خودم بوده‌ام. راه صحبت کردن، لباس پوشیدن و زندگی کردن را ندانستم. گوش من اعتیاد داشت، چشم من اعتیاد داشت، انگشت‌های دست من اعتیاد داشت. اعتیاد تنها در مواد مخدر خلاصه نمی‌شود. اگر پیراهن آستین بلند می‌پوشیدم، مچ دستم اعتیاد داشت و می‌گفت که «آستینت را بالا بده».  اعتیاد نیرویی است که روی فکر کار می‌کند.
الان یک کارتن‌خواب ببینید، چه کار می‌کنید؟
به این فکر می‌کنم که چند ماه پیش من جای او بوده‌ام و ممکن بود الان جای ما عوض می‌شد. ما مردم را نمی‌دیدیم، اما آنها ما را می‌دیدند، چون سلامت روح دارند. متاسفانه آن موقع من این سلامت روح را نداشتم. کسی را نمی‌دیدم، اما همه مرا می‌دیدند.
  نخستین‌بار که پس از درمان از جمعیت خارج شدید، چه اتفاقی افتاد؟
دوره ما 21روزه است، بعد از 60روز می‌شود اولین مرخصی را با هزینه جمعیت رفت. وقتی اولین مرخصی‌ام را گرفتم، دوستان سابقم مرا نشناختند. آن روز به یاد گذشته رفتم و سیگارم را از سیگارفروشی‌ای خریدم که همیشه پیش او می‌رفتم. جالب بود که او هم مرا نشناخت. بعد از چند دقیقه فردی که از دوستان صمیمی من بود، گفت: «ساسان تو هستی؟ چقدر عوض شدی».  خدا را شکر می‌کنم و هر چقدر که جلوتر می‌روم به اهدافم نزدیکتر می‌شوم. هرچند که دوری از بچه‌هایم ناراحت‌کننده است و خیلی از شب‌ها خواب را از چشمانم می‌گیرد.
  آخرین تصویری که از بچه‌هایتان در ذهن دارید را توصیف می‌کنید؟
(با مکث) آخرین تصویر به زمانی مربوط می‌شود که می‌خواستند به خارج از کشور بروند. دختر کوچکم به دلیل وابستگی زیاد به من مدام گریه می‌کرد و دوست نداشت برود، حق هم داشت.  کلاس اول دبستان بود. من او را راضی کردم که همراه خواهر بزرگترش برود، نمی‌خواست این کار را انجام دهد. از او قول گرفتم که روزی برگردد و دنبالم بگردد.
  از وضع فعلی شما باخبر هستند؟
خیر. فکر نمی‌کنم.
آقا ساسان، کارتن‌خوابی چه تعریفی دارد؟
یک نوع زندگی کردن است. نمی‌خواهم بگویم که خوب یا بد است، فقط می‌گویم که یک نوع زندگی کردن است، مثل عصرهای قدیم که غارنشینی رواج داشت. هرکسی این قابلیت را ندارد، چراکه به‌راحتی از بین می‌رود. گرسنگی، فقر و دیگر ناهنجاری‌ها گریبانگیر او می‌شود. من خیلی شب‌ها که در خیابان می‌خوابیدم و برف می‌آمد، می‌دیدم که دختر جوانی دست مرا گرفته است.  من چه واکنشی باید نشان می‌دادم؟ یک پلاستیک روی خودم کشیده و خوابیده بودم، اما متوجه شدم فرد دیگری هست که وضع بدتری از من دارد. من شانس آورده بودم و یک پلاستیک داشتم، اما او حتی آن پلاستیک را هم نداشت. پس هرکسی نمی‌تواند به این شکل در جامعه زندگی کند.
  رفتار مردم با شما چطور بود؟
طبیعی است که نگاه و رفتار مردم ناخوشایند باشد. ما انتظار رفتار خوب را نداشتیم. یک سرباز معمولی می‌آمد و بزرگترین اهانت‌ها را به ما می‌کرد. من 13‌سال از زندگی‌ام را در زندان گذرانده‌ام.
  به چه دلیل؟
محکومیت مالی. 4 ‌سال اول در بند بودم. اما افتخار می‌کنم که در 4‌سال بعد موفق شدم در سازمان تربیتی زندان‌های کشور لیسانس حقوق بگیرم. بی‌سواد نیستم. من به 2 زبان زنده دنیا صحبت می‌کنم. کاملا روی آلمانی و انگلیسی تسلط دارم. روی کار با کامپیوتر مسلط هستم. اما خب راهم را گم کردم، نه این‌که کسی دست مرا گرفته و به بیراهه برده باشد. من در بهترین نقطه تهران خانه داشتم، 2 ماشین، 2 موتور، زندگی بسیار خوب.
  چه اتفاقی برای این زندگی افتاد؟
همه‌اش خیلی راحت از بین رفت. مقصر آن هم خودم هستم. من همیشه برای همسر سابقم دعا می‌کنم. شاید او الان فرزندی داشته باشد. به‌هرحال او مادری است که برای من 2 فرزند آورد و امیدوارم سلامت باشد.
  شاید این سوال غیرمعمول به‌نظر برسد، اما دوست دارم آن را از شما بپرسم. هیچ‌وقت دلتان برای لحظه‌های کارتن‌خوابی تنگ شده است؟
خیلی‌زیاد، خیلی‌زیاد. این قابلیت را هرکسی ندارد. من همیشه پُروپیمان بودم. بارها با آدم‌های مختلفی روبه‌رو می‌شدم که کمکم می‌کردند. آدم‌هایی پیدا می‌شدند که 3 برابر میزان غذایی که نیاز بود به من غذا می‌دادند. من هم این غذاها را به‌تنهایی نمی‌خوردم، وقتی یکی از همدردهایم را می‌دیدم بلافاصله او را دعوت می‌کردم. دلم برای این روزها تنگ شده است. خیلی از شب‌ها زیر باران قدم می‌زدم و جایی برای خوابیدن نداشتم، چون هرجا که می‌رفتم برخوردهای بد صورت می‌گرفت. حتی اگر می‌خواستم از فرط خستگی گوشه‌ای بنشینم، اجازه نمی‌دادند و بلندم می‌کردند، چه برسد به این‌که قصد داشته باشم شب بخوابم. تمام زندگی من یک کوله‌پشتی بود. کوله‌ای که همیشه مورد تهاجم نیروی انتظامی قرار می‌گرفت. چیزی هم داخلش نبود، یک ملحفه، زیرپوش و یک شلوار راحتی، همین. این کوله همیشه مورد بررسی قرار می‌گرفت. آخر چه چیزی می‌توانست در آن باشد؟ به قول قدیمی‌ها «رنگم ببین و حالم نپرس». اگر چیزی داشتم که به این شکل راه نمی‌رفتم. فقر روحی، جسمی و مادی باعث شده که این وضع را داشته باشم. اقرار می‌کنم که بارها و بارها از شدت گرسنگی معده‌ام ناراحت شده و در گوشه خیابان به خواب رفته‌ام.  با همه اینها خیلی از اوقات دلتنگ روزهای کارتن‌خوابی‌ام می‌شوم.


تعداد بازدید :  361